با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

اینم از امروزمون

از آدمای رک خوشم میاد ؛ مخصوصاً از کسایی که اگه قراره کسی رو مسخره کنند ، جلو خودش می گن ! حداقل بهتر از اونه که پشت سرش یک کلاغ ؛ چهل کلاغ کنی و دو سه دقیقه با این توهمات خوش باشی .

** عجب دنیاییه، ما اینجا نیروگاه اتمی می سازیم (با اینکه دومین کشورعضو اپک صادر کننده ی نفتیم ) ، اهل محل شیرینی و نذر می دن ! بعد تو فرانسه تا دولت می خواد یه نیروگاه درست کنه ، مردم می ریزن تو خیابونا و تظاهرات می کنند !

** بعد از ظهری که از دانشگاه میومدم جلوی راهنمایی یه بارون خفن گرفت ، خیلی دلم می خواست از راهنمایی تا شاهگلی پیاده برم ولی دوروبرم رو که نیگا کردم دیدم هیش کی نیس؛ دلم گرفت . واقعاًجای یه دوست قدیمی خیلی خالی بید!

راستی یادم نرفته بگم که از دوستا و آشناها هر کی بیاد و بدون کامنت بره خیلی نامردی کرده !

وای اگه قلبت تو سینه بمیره!

چه حالی می ده بعد کلاس عملی فارماسیوتیکس ، کامپیوتر برات رندم آهنگ حیرانی شهرام ناظری رو بیاره ...

تا آب شدم ، سراب دیدم خود را

دریا گشته ام، حباب دیدم خود را

آگاه شدم ، غفلت خود را دیدم

بیدار شدم ، به خواب دیدم خود را ....

چند روز بود که بد جوری عصر ها می زدیم آبرسان و ولیعصر ؛ ولی امروز چون تولد دختر داییم دعوتم باید خونه بمونم ... البته منتظر زنگ زدن یا sms بیا بریم بیرونم ! طاقت خونه موندن رو ندارم ...

می گم خیلی بعده ها آدم به خاطر این که از کسی خوشش نمیاد بخواد اونو پیش دیگروون ضایع کنه ! بعضی حرفا هستن که اگه از کسی که خوشمون میاد بشنویم برامون خوشایند میاد و برعکسش ، برعکس!

** وای اگه فلانی بدونه که چقدر ازش خوشم میاد !

 

** یکی از دوستام می گفت که دیشب تو یکی از برنامه ها ی شبکه VOA سمین رو نشون داده ! ایول سمین ...

می گفت که سمین خانم شده سفیر حسن نیت سازمان ملل متحد ! و با پسر زنده یاد مختاری ( هنوزم هر وقت اسمش رو می شنوم بغض گلومو می گیره) و دختر زرافشاریان قراره برن سخنرانی و از این حرفها بکنند !

فک کنم این آب و هوای سوید بدجور به ایرونی ها میوفته

مردم با سعدی و شاملو خوندن سیاستمدار و مشهور می شند ،من بدبخت هم برا یه انجمن شدن باید منت این و اونو بکشم ! آخر سر هم ...

(شوخی کردم ) اون هر جا که باشه و هر جا که بره می دونه که یه نفر هستش که همیشه براش آرزوی موفقیت داره و اون ....م

 

 

گم کرده !

اوقات دیگری نیز وجود دارند که او (کودک درونم) از خود شجاعت نشان می دهد و با باد مسابقه می دهد.فکر می کند اگر به اندازه ی کافی سریع باشد ، باد او را تا نوک بام ها بلند می کند و من نیز او را دلسرد نمی کنم.هنوز هم او گه گاه از میان چشمان من گریه می کند .هنوز هم به تاریک ترین گوشه ی شب می دود.هنوز هم درمیان مهتاب به دنبال جادویی می گردد که سالها پیش گم کرده ... ولی اینک او ...

هیچ کس نمانده بود

هیچ کس نمانده بود:

نخست برای گرفتن کمونیست ها آمدند

من هیچ نگفتم

زیرا من کمونیست نبودم

بعد برای گرفتن کارگران و اعضای سندیکا آمدند

من هیچ نگفتم

زیرا من عضو سندیکا نبودم

سپس برای گرفتن کاتولیک ها آمدند

من باز هیچ نگفتم

زیرا من پروتستان بودم

سرانجام برای گرفتن من آمدند

دیگر کسی برای حرف زدن باقی نمانده بود

<برتولد برشت >

توضیح : به بهانه ی اجرای طرح مبارزه با مفاسد اجتماعی

فریاد

فریاد

کو فریادی که این سکوت را در هم بشکند .

دلم می خواهد فریاد بکشم و از این همه سکوت و خفقان رهایی پیدا کنم ..

تاریکخانه ی دانشگاه

اونایی که راهشون به دانشکده ی ما (داروسازی تبریز) افتاده ؛حتماً متوجه شدند که دم در دانشکده با خط بزرگ نوشته شده : به دیدار من که می آیی نرم و آهسته بیای ؛ مبادا که خط بردارد چینی احساس من ( خطر ریزش ساختمان) Keep Away

جالبه اجازه نمی دن کسی ماشینش رو کنار ساختمون پارک کنه که ممکنه ساختمان ریزش کنه و ماشین بمونه زیر آوار ! ولی ما هر روز (به غیر از روزهای تعطیل ) حداقل چهار ساعت داخل همین دانشکده تشریف داریم !
برا همین ما یه قوانین خاص داخل دانشکده تدوین کردیم از جمله:

- طرح ویژه ی ترافیک ( از پذیرش توریست ها معذوریم ! اگه کسی غیر خودی وارد شد فقط حق داره که یه دور بزنه و بعد برگرده )

- حرکت با سرعت غیر مجاز ممنوع ( یعنی به هیج وجه حق نداری داخل دانشکده سرعت دویدنت رو از یه حدی بیشتر کنی ؛ که این حد سرعت در طبقه های بالا تر کمتر می شه و در طبقه زیر زمین یه خورده بیشتره)

- بوغ زدن ممنوع ( هیش کی حتی استاد هم نمی تونه زیادی ذرت پرت کنه ؛ تازه صحبت کردن تو یه فرکانس هایی که خطر ارتعاش ساختمون رو داره هم ممنوع هست)

- جاده در دست تعمیر است ( معمولاً هر دو روز یه بار ، یه نفر رو می بینیم که دستش چرتکه هست و داره دیوارا رو رنگ می کنه )

- به تونل نزدیک می شوید ( طبقه ی زیر زمین دانشکده که یه موقع محل اسکان جسد امواتی (ره علیه) که قرار بید برند زیر تیغ تشریح ؛بود و هیش کی هم از ترسش نمی تونست تو اون طرفا بپلکه؛ تازه داره کشف می شه . فعلاً که یه کتابخونه ؛ یه نماز خونه ؛ یه بوفه و اتاق های بسیج و انجمن و تکثیر کشف شده و کاوش ها برای پیدا کردن حیات بکر و دست نخورده ادامه دارد.)

- محل عبور حیوانات وحشی ( دانشکده ی ما محل عبور گربه < پیشی > ؛ موش وسوسک ، رتیل ، عقرب و حتی پدیکولوس هومانوس و فک و فامیلاش هست پس باید همیشه موقع راه رفتن زیر پاتو بپایی تا قانون منع شکنجه ی حیوانات نقض نشه)

- سبقت ممنوع ( پله های دانشکده به اندازه یی بزرگ هستن که دو نفر به زور کنار هم رد می شن ؛ بچه ها به خاطر این که به دیوار نخورند و باعث ریزش نشن و یا رنگی نشند (دو دلیل مهم و حیاتی ) معمولاً اگه روبرو به هم برسند هم یکی دنده عقب می ره )

- ...

تخته سیاه ما هنوزم تخته سیاهه وما هر روز نیم کیلو گرد گچ می خوریم ! هنوز هم روی اون نیمکت ها (که چه عرض کنم صندلی آهنی یک نفره که اگه روش بشینی دست و پاتو لت و پاره می کنه ) می شینیم ؛ تازه دانشکده پزشکی تو زیر زمینمون موزه زده !

ولی کتابخونه ی ما مجهز ترین کتابخونه ی دانشگاه های ایرانه ؛ توش پره از کتاب های خارجی از آلمانی و روسی بگیر تا فرانسه ؛ تازه تعداد کتاب های انگلیسی هم سه برابر فارسیه ! کامپیوتر دانشکده مون از اون LCD هاست و سرعت اینترنت ترکونده (فیبر نوریه). از امکانات پاورپوینت هم که پرده کلاً اتوماتیکه کافیه با کنترل یه دگمه رو بزنی تا دستگاه روشن بشه و پرده بیاد پایین.تازه قراره درها رو هم از اون چشم مخفی ها بکنند تا موقع در باز کردن برامون زحمت نشه .

دانشکده مون ( بچه های کلاس ما ) هم که امسال تو علوم پایه رتبه ی دوم کشوری و برترین دانشکده ی علوم پزشکی انتخاب شد.

بعد هم می گن فرار مغز ها (انرژی هسته یی حق مسلم ماست)! من که هنوز اول راه موندم ....

بگو که سجاده اش هنوزگوشه ی قلبم برای او پهن است

سال ها است که در به در دنبال دوستم می گردم . سراغش را در همه لحظه ها ی ناب می گیرم . ثانیه های مقدس را زیر و زبر می کنم . از در و دیوار ملکوت بالا می روم و گاهی حتی به پشت بام های ازل و ابد هم سرک می کشم ؛ اما پیدایش نمی کنم ، خبری از او نیست. اگر بود ، این جاده این همه طولانی نبود و من این همه تنها نبودم .

اگر بود ، این کوله پشتی این همه سنگین نمی شد و این قلب این همه خالی اگر او بود...

بعضی وقت ها نا امید می شوم و سرم را توی دست هایم می گیرم و گریه می کنم.همان وقت هاست که شیطان جلویم سبز می شود و می گوید: این قدر دنبال دوستت نگرد. او خیلی وقت است که به تو و فرشته هایت می خندد.

شیطان مسخره ام می کند و می رود ، اما من مطمئنم که دروغ می گوید.

دوستم لهجه فرشته ها را خوب می فهمید و صدایشان را از توی انبوه هیاهوها و همهمه ها تشخیص می داد.دوستم کوچه پس کوچه های آسمان را از خانه خودش بهتر بلد بود . حالا چطور ممکن است به فرشته ها بخندد! نه مطمئنم که شیطان دروغ می گوید.

پاید قیافه اش عوض شده باشد . شاید اسمش را عوض کرده باشد. اما مطمئنم که چشمش هنوز ستاره است و قلبش هنوز آسمان . مطمئنم که پیرهنش هنوز بوی بهشت می دهد .

پس من باز می گردم و می گردم . حتی اگر هزار سال دیگر هم طول بکشد . اما اگر تو زودتر از من او را دیدی ، به او بگو که چقدر دلتنگم ، چقدر منتظرم ، بگو که سجاده اش هنوزگوشه ی قلبم برای او پهن است

بهانه یی دیگر

زلزله ی لرستان

احساس همدردی .... تنها پاسخ یک انسان به آنها می تواند باشد.برای کودکی که قلبش از تپیدن ایستاده بود و می کوشیدند با ماساژ قلبی او را به دنیا بازگردانند.یا مردی که بین دو دیوار خشتی پرس شده بود و هنوز بی وقفه فریاد می کشید... هزاران صحنه ی وحشت ناک و تاسف انگیز ...

داستان شنگول و منگول

من حبه انگوری بودم که تو کمد قایم شده بودم..مامانم که اومد هی صدا کرد منگول! شنگول! حبه انگور! ....منگول و شنگول که تو شکم آقا گرگه بودن ؛...من تو کمد زندونی شده بودم..من زبونم بند اومده بود..من نتونستم در کمد رو باز کنم... حالا هنوز همچنان شنگول و منگول تو شکم آقا گرگه هستن..و مامان بزیمون هنوز میره دشت و سراسیمه بر میگرده و هی ما رو صدا میکنه...منم تو کمد موندم..در کمد باز نمیشه...آقا گرگه منتظره تا تو دبه رو پر باد کنه و بده تا دندونشو واسش تیز کنن..آخه شنیده که یه جنگ در پیشه...مامان بزی هم می می هاش پر شیره ..اونم منتظره تا اونا رو واسه اهنگره ببره....همه منتظر منن تا از تو کمد در بیام...تا بگم که چی شده...اما در کمد باز نمیشه ....

یکی در کمدو به روی من باز کنه

تو ای ساغر مستی

به خوابم منشستی

ندانم که چه بودی،

ندانم که چه هستی...

حکایت قوم ما

این تعطیلات نوروز هم بهونه ی بزرگی شده واسه ما تا به دیدن فامیلامون بریم . آخه ما با فامیلامون عادت داریم که تا سیزده هر روز خونه ی یکی از فامیلا تلپیم ! معمولاً هم صبحا تو خونه ی خودمونیم تا به فامیلای دورمون( که سالی یه بار میاند) سرویس بدیم . و عصر ها به صورت چریکی می ریزیم تو خونه ی میزبانمون ! خودتون حسابشو برین دیگه بیست ، سی نفری می ریزیم ،( ماشاالله جوونا هم تقریباً هم سن و سال ) هر جا بریم یه دیسکو بیابونی هم درست می کنیم و شام رو هم خودمونو تحمیل می کنیم ! اما بعد شام که موقع رفتن می رسه فقط کافیه یه نگاهی دوروبرت بندازی ، آدم فک می کنه که اینجا زلزله اومده یا گردباد .

... و این چنین خودمونو برا مهمونیه فردا آماده می کنیم.

من

 من

راه باریکی که ٬ پیچ می خورد
و به بن بست می رسد
در خودش راه می رود
به خودش می رسد ....

بهار

.. هیچ یادت هست؟

توی تاریکی شب های بلند

سیلی سرما با ما چه کرد

با سر و سینه ی گل های سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه ی باران را باور کن

وسخاوت را در چشم چمنزار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را

جشن می گسرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

باز کن پنجره را...

و بهار را باور کن.

احساس مبهم !

معنابکن برایم ، روح پرنده ها را وقتی در اوج هستند، تفسیر کن برایم احساس قطره ها را، وقتی که موج هستند.

با من بگو چگونه ست برخورد اول باغ با غنچه های کم رو،رفتار باد پاییز در های هوی طوفان ؛ با شاخه های ترسو

وقتی کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد؛

چگونه به او

سلامی دوباره دهم؟