با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

دیوانه

مرا دیوانه ام خواندند

سنگ زدند مرا و من یارای گریزم نبود

مسخره ام کردند

مرا خندیدند

من همه ی حرفهاشان را گریستم

...

مرا دیوانه ام خواندند !


و پی چشمهای لرزان من ،تو حتی دلت هم نلرزید

نظرات 1 + ارسال نظر
هدیه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:29 ق.ظ http://www.thinkandheart.blogsky.com/

سلام خوشبحالت که حال up کردن داری من اصلا حالم خوش نیستتتتتتتتتتتتتت دیگه شرمنده که دیر میام
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد