چشم که باز کردم از همه عقب مانده بودم مثل یک افیونی میان مردم که تنها پیروزی اش تنها شوق مسابقه دادنش رسیدن به منتهای سرخوشی و بی خیالی است. چهره های دیگران کم کم داشت آشکار می شددیگر چهره ی کسی زیر ماسک خنده برایم پنهان نبوده...
دیر شده بود، خیلی دیر ... من اجازه داده بودم که رویاهایم روی ابر های سپید دود به پرواز در آیند وخودم در لباس زمینی گیر کرده به آسمان زمین، برایشان دست تکان می دادم،زندگی همه اش دروغ بود و نیرنگ و ریا ...
از همان بالا برای رویاهایم دست تکان دادم و خواستم به سوی سرنوشت بازگردم.
زندگی مثل آن وقت هایی که خواب دریا را می دیدم و خوف می کردم شده بود.
آی آدمها، آی جاده های شلوغ ... از جاده که گفتم یادم آمد جاده صدا می زند از دور قدمهای مرا... به شوق آدمهایی گام برداشتم که آدمیت را می فهمیدند.
زمین خالی بود ، شهر خالی ، کوچه خالی،باغ خالی و زمین و زمان حسرت اکسیژن داشت .
ریه های خوشبختی پر از اکسیژن مرگ بود
سلام
خیلی زیبا بود.
نه...این کمه....
واقعا منو بردی اون روزای شیطونی دانشکده....
یادش به خیر...
آخ داشت یادم میرفت...
من آپ کردم خوشحال میشم تشریف بیارید.