سلام افشین !
امروز هم گذشت ، مثل شنای آرام یک قاصدک روی آب ، باز یک شب دیگر آمد و فردایی در راه ، آبستن امتحانی نو و لحظه هایی نو . دیروز تمام لحظه هایم تو شده بودی که با خودخواهی تمام شعله ات را به جان کشیدی . دیروز توی آینه ها ، بارها تو را آه کشیدم و به مسخرگی خودم بارها خندیدم ....
نیامدی که دلم را از احساسی مبهم پر کنی ، احساسی که دیروز طغیان کرده بود و یاد تو را به آتش می کشید و به مبارزه می طلبید ...
گم شده ای افشین . قرار بود پیدا بشوی . اما فریاهای شاعرانه ات کو ؟ حرفهای عاشقانت ؟ عکس های مشتاقت ؟و آن لحظه های اهلی ات کجایند ؟ لای کدام روزمرگی جا مانده اند ، در کدام مشاجره له شده اند ، کدام خشونت آنها را این چنین از تو دزدیده است ؟ پیش کدام دل ، کدام چشم ها آن ها را جا گذاشته ای!؟
افشین ! تمام دارایی تنهایی من ! فکر می کنم نمی دانم که چگونه کولی وار آشفته ی مانس هستی، که تمام دلت را تکه تکه کرده ای و به راه ها سپرده ای . بهار از پیچ و تاب کمر گل ها ی ایوان بالا رفته و دست درکش آنها ، با آنها درآمیخته اما ...
اما گل های ایوان اتاق تو را کسی به یاد نمی آورد ...
از جا برخیز و کاری کن که بهار بیاید و بخندد
میدونی وقتی گریه میکنی چرا چشاتو میبندی ؟ وقتی میخوای ازته دل بخندی وقتی میخوای کسی رو که دوسش داری ببوسی یا وقتی میخوای تو رویا بری چرا چشاتو میبندی؟ چون قشنگ ترین چیزا تو این دنیا دیدنی نیستن
سلام آقای کم پیدا سری هم به من بزن
شاد باشی
جانا سخن از زبان ما میگویی .نوشته شما دقیقا شرح یک حس غریب در منه. انگار اینو خودم نوشتم. ممنون