با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

گریه ای برای مرثیه ی ناسروده

 

پرده رو که کنار زدم ، چشمم به کلاغ های سیاه کنار جاده افتاد که به خاطر لاشه ی گنجشکی با هم عوا می کردند ...دلم گرفت ... چشام سنگین شد ... حالا راحت می تونستم حرکت قطرات اشکم رو روی گونه هام حس کنم ... آخرین باری که گریه کرده بودم ، قبل از کنکور بود... به خاطر بی عدالتی گریه کرده بودم ... بعد کنکور تصمیم گرفته بودم هیچ وقت گریه نکنم ... حتی مرگ شوهر عمم هم نتونسته بود بغضمو بشکنه ....ولی حالا ....

از هد ستم صدای آهنگ موزیک میک می هاپپی میاد ...اشکامو پاک می کنم و یه نیم نگاهی به کسی که بغل دستم نشسته ؛ میندازم ... می بینم چفیه یی که تو دستش بود رو انداخته رو دوشش ... یه نگاهی به لباس های خودم می ندازم ... یادم میوفته که ...

نظرات 2 + ارسال نظر
حضرت عشق شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:07 ب.ظ http://anooshka.blogsky.com

خیلی زبا بود
تو همیشه ان قد دل انگیز مینویسی؟
راستی سلام
وافعا زیبا بود
خوش به حالت که این قد توانایی
بیا تو کلبه حقر من
که اونجا همه منتظر حضور مهربونایی مثل شمان
منتظر حضور سبزت هستم
اگه با تبادل لینک موافقی خبرم کن
خوشحالم میکنی

سبز و پایدار باشی
بای بای

ستاره شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:51 ق.ظ

واااااااااااااااااااااای نازی رفته بودی سربازی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد