یادمه وقتی چهارم دبستان بودم یه شب تو خواب دیدم که چند تا فرشته اومدن و وایستادن جلوی خونمون . منتهی چون نه دری بازه و نه پنجره یی؛ نمی تونن وارد خونه بشند .خودمو دیدم که میوون اون فرشته ها ؛ ولی نمی دونم چرا می ترسیدم .شاید از اینکه هیش کدامشون برام آشنا نبودند می ترسیدم ؛شاید هم از اینکه اونا وارد خونمون بشند و منو نذارن تو می ترسیدم .
برا همین هی به پنجره ی خونمون می زدم تا یکی بیاد پنجره رو باز کنه و منو بیاره تو ! ولی مثه اینکه هیش کی تو نبود و یا شاید هم صدای پنجره زدنمو نمی شنیدند . بغض گلومو گرفته بود که خدایا چی شده ؟ چرا هیش کی نمیاد؟ حس می کردم که خوونمون خالیه و مامان و بابام منو از یاد برده و تنهام گذاستند.داشتم یواش یواش از خودم ناامید می شدم که دیدم داره هوا روشن می شه . یه باد سردی وزید و هر چی فرشته بود ؛ یکی یکی با خودش برد . دوروبرم رو که نیگا کردم دیدم تنها موندم . وقتی فهمیدم که تنها موندم ترسم زیاد تر شد ...
که از خواب پریدم
چند روز پیش نصف شب با صدای جیک جیک گنجشکا از خواب بیدار شدم . اول فکر کردم که شاید قراره زلزله یی بیاد و این سرو صداشون هم به همین خاطره . چند دقیقه یی صبر کردم ودیدم خبری نیست خوابیدم
صبح ساعت شش و نیم اینا از خواب بیدار شدم ؛ ولی دیگه از صدای جیک جیک گنجشک ها خبری نبود. یاد اون خوابم افتادم و رفتم جلوی پنجره ی اتاقم ولی افسوس که گنجشک ها رفته بودند قبل از اینکه من پنجره رو براشون باز کنم ...
خیلی زیبا بود واقعا
پیش منم بیا خوشحالم میکنی
اسلام با تشکر از زحماتتون اگر می خواهید در مورد تناقضات قرآن و اشکالات علمی موجود در متن قرآن و زنان پیامبراسلام و احادیث جالب... بیشتر بدانید به این ادرس سری بزنیدwww.alcoran.blogsky.com
از این خواب ها زیاد دیده ایم ما هم
سلام
خوبید
کم سر میزنی و زیبا مینویسی
منتظرم
ما ادما چیزای خوب رو با تاخیر فاز می گیریم.بر عکس..