نویسنده :
افشین - ساعت 11:24 ب.ظ روز پنجشنبه 1 تیرماه سال 1385

یادمه وقتی چهارم دبستان بودم یه شب تو خواب دیدم که چند تا فرشته اومدن و وایستادن جلوی خونمون . منتهی چون نه دری بازه و نه پنجره یی؛ نمی تونن وارد خونه بشند .خودمو دیدم که میوون اون فرشته ها ؛ ولی نمی دونم چرا می ترسیدم .شاید از اینکه هیش کدامشون برام آشنا نبودند می ترسیدم ؛شاید هم از اینکه اونا وارد خونمون بشند و منو نذارن تو می ترسیدم .
برا همین هی به پنجره ی خونمون می زدم تا یکی بیاد پنجره رو باز کنه و منو بیاره تو ! ولی مثه اینکه هیش کی تو نبود و یا شاید هم صدای پنجره زدنمو نمی شنیدند . بغض گلومو گرفته بود که خدایا چی شده ؟ چرا هیش کی نمیاد؟ حس می کردم که خوونمون خالیه و مامان و بابام منو از یاد برده و تنهام گذاستند.داشتم یواش یواش از خودم ناامید می شدم که دیدم داره هوا روشن می شه . یه باد سردی وزید و هر چی فرشته بود ؛ یکی یکی با خودش برد . دوروبرم رو که نیگا کردم دیدم تنها موندم . وقتی فهمیدم که تنها موندم ترسم زیاد تر شد ...
که از خواب پریدم
چند روز پیش نصف شب با صدای جیک جیک گنجشکا از خواب بیدار شدم . اول فکر کردم که شاید قراره زلزله یی بیاد و این سرو صداشون هم به همین خاطره . چند دقیقه یی صبر کردم ودیدم خبری نیست خوابیدم
صبح ساعت شش و نیم اینا از خواب بیدار شدم ؛ ولی دیگه از صدای جیک جیک گنجشک ها خبری نبود. یاد اون خوابم افتادم و رفتم جلوی پنجره ی اتاقم ولی افسوس که گنجشک ها رفته بودند قبل از اینکه من پنجره رو براشون باز کنم ...