با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

 

روزهای زندگی می گذرد . .......

لحظه لحظه های عمرت مثل برگریزان پاییز بر باد می رود....

زمان تو را به سوی مرگ می برد ....

عشق به تو پشت می کند و دلت تو را از یاد می برد....

و تو می مانی با خاطراتت ، تنها چیزی که مونس توست در هر زمان ....

ولی چه بد می شود همین خاطراتی که برایت باقی است پر از خوبی و خاطره باشد....

در این زمان است که می خواهی نباشی ....

چون بودن برای تو چیزی جز دلتنگی و غصه برای آن لحظه ها نیست ...

پس چرا منتظری ، بلند شو ...

دیگر وقت رفتن است ...

وقت سفری دوباره...

سفری به راه بدون بازگشت.....

نظرات 5 + ارسال نظر
آریانا یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 08:53 ب.ظ http://firedream.blogsky.com

اینجا، کسی برای آزادی دلش تنگ نشده است...
اینجا آزادی محال است...
اینجا دیار دل سوختگان است

سوگند یکشنبه 11 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ب.ظ http://fashionshow.blogsky.com

عزیزم با تبادل لینک چطوری؟

آهو خانم سه‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 02:17 ب.ظ http://www.ahookhanom.persianblog.com

سلام . خوشحال می شوم که تبادل لینک داشته باشیم .
چقدر ماجرا واسه تعریف کردن داشتی . خیلی جالب بود . موفق باشی .

جودی آبوت چهارشنبه 14 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:50 ق.ظ

وااااااااااااااااااااااا مگه من چمه خیلی هم دلت بخواد خوب راستی بیا با هم یه قرار بذاریم

ستاره پنج‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 07:34 ق.ظ

خنگول عزیز قرار بذاریم همدیگرو ملاقات کنیم موافقی ؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد