با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

غلام قمر

 

عکس از عبدالحسین رضوانی

من غلام قمرم غیر قمر هیچ نگو
پیش من جز سخن شهد شکر هیچ نگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج ببر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفرهیچ مگو

گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشرراست
گفت این غیر فرشته است و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیرو زبر خواهم شد

گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو درین خانه پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو