با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

HYBRID THEORY

تعریف اول :

شاهگلی ساعت نه شب

حدود پانصد ششصد نفر دوروبر نمایشگاه هنر های دستی جمع شده اند و دارند به کنسرت فضای باز ( ترجمه تحت الفظی) گوش می دهند .شصت ؛ هفتاد متر دورتر از بلند گو صدای سرود های انقلابی میاد که بعضی اوقات با صدای کنسرت تداخل ایجاد می کنه و بعضی وقتها هم مردم در تشخیص منبع صدا ها به زحمت میوفتند . یکی می گه چند روز پیش که صدای موسیقی نبود از اون بلند گو هم صدایی نمیومد.یکی دیگه هم می گه که روز های قبل کنسرت ها ی آذری پخش می شد ولی امروز همه ی آهنگ ها فارسی شده ، در این گیرودار برق ها قطع می شه و همه جا تاریک !

نیم ساعت از قطع برق گذشته اما هیچ کس از جای خود تکان نخورده و همه منتظر آمدن برق نشسته اند . بعد یه مدت برق میآد و صندلی مقامات در ردیف اول دیده می شه.تو ردیف پشت مقامات یک گروه از جوانان آس وپاس نشستند که با متلک هایی که می اندازند ؛به مقامات تفهیم می کنند که با کی طرفند.مامور حراست هم هی به پشت پرده می ره و می آید ...

برنامه با تلاوت آیاتی از قرآن مجید دوباره شروع می شه .بعد هم رییس سازمان هنر های دستی استان میاد پیروزی حزب الله رو تبریک می گه.

کنسرت رو با آهنگ های سنتی (چه حالی می ده) ادامه میدند؛ گروه بعد سه چهار آهنگ ،دو سه بار بلند می شند که بروند ولی با اصرار حاضران مجبور می شند که باز هم بخوانند. دفعه آخر این مسئولین هستند که بلند می شند و گروه موسیقی رو تو رودرواسی می اندازند...

تعریف دوم :

دانشگاه ؛ حول و حوش ساعت یازده صیح

بیرون دانشگاه هر ده متر یه درجه دار با سرباز ایستاده ؛ کنجکاو می شم و راهم رو کج می کنم و از تو دانشگاه می رم.همون اول جلوی در نگهبان بهم گیر می ده و ازم کارت می خواد و بعد معاینه کارت اجازه ورود می ده . توی دانشگاه اوضاع از بیرونش بدتره . حراست همه ریختند و خیابونا رو بستند و به ماشین ها ی داخل دانشگاه فرمون می دن و اجازه نمی دن که جلو تر بیایند .یه ذره جلوتر که میرم می بینم حراست ؛ لباس شخصی ، نیروی انتظامی با سلاح و بدون سلاح دانشگاه رو قرق کردند. خیابون جلوی دانشکده ی پیراپزشکی از اون سر تا تهش پره از ماشین الگانس نیروی انتظامی . بدجور جا می خورم ! تا اونجا که می دونستم ورود نیروی انتظامی و نیروهای مسلح به داخل دانشگاه ممنوع بود.نگو همایش خبرگان رهبریه !

روی یکی از صندلی های فضای سبز جلوی دانشکده مون یه آخوند نشسته و داره هوا می خوره ؛ جای استاد نانوتکنولوژیمون خالی .آخه یه بار روی اون صندلی با سینا چایی و بیسکوییت می خوردیم ،استادمون از راه رسید و نیم ساعت از خاطرات انگلستان برامون تعریف کرد و ما برا کلاس بعدی دیر کردیم....

 

آنتی تز :

دیروز موقع اومدن از دانشگاه به خونه سوار یه ماشینی شدم که رانندش یه پیرمرد بود ، زنش هم جلو کنارش نشسته بودند .اینا با سرعت کم داشتند رو خط اول خیابان رانندگی می کردند . ماشین ها که مجبور بودند از سمت راست ازش سبقت بگیرند ؛ موقع سبقت گرفتن بهش اعتراض می کردند ؛ولی اینا چون شیشه های پنجره شون بالا بود و سنشون هم بالا ؛ اصلاً نمی شنیدند و متوجه نبودندو همین جور به راهشون ادامه می دادند.

 

سنتز :

یه بار دیگه فیلم

House of sand and fog

رو می ذارم وتا آخرش نگاه می کنم ...پس راست می گفتند ژنرال های ایرانی که بعد از انقلاب به آمریکا فرار کرده بودند یا خود کشی کردند یا از راه رانندگی خرج زندگیشونو در آوردند .

 

پرده ی آخر:

چند وقت پیش تو محوطه ی دانشگاه یه سگ هار به یکی از دانشجو های خوابگاهی حمله کرده بود ؛اون بیچاره هم بی هوش و با دست و صورت خونی میوفته ، بعد یکی دو ساعت آمبولانس میاد ولی در عقبش باز نمی شه !

حالا شما هر قدر که دلت می خواد آمبولانس صادر کن !

 

از رنجی که می بریم !

 

خدایا من دارم چی کار می کنم ! من دارم فکر چی رو می کنم ؛ غصه ی کی رو می خورم ؛ حواسم کجاست ؟ نمی دونم .

انگار قراره جواب یکی از سئوال های بی پاسخم رو بگیرم یا شاید هم یکی ازم یه سئوالی پرسیده که جوابشو نمی دونستم.انگار قراره زمان برگرده عقب و من دوباره شروع کنم .

یه دوستی داشتم ،پارسال همین وقتا رفت خارج تا پیش داییش بمونه ؛ازش خبری نداشتم تا که چند وقت پیش میل زده بود، بعد کلی چاق سلامتی نوشته بود که با فلانی چیکار می کنید ؟ تو جوابش نوشتم که می سوزیم و می سازیم ! دیروز برام بازم میل زده که سوختن را مطمئنم ولی به ساختن مشکوکم ؛ چون آدمی که در حال سوختنه هیچ چی رو نمی تونه بسازه ! الان که فکر می کنم روش می بینم که چطوری این آتش بدنمو فراگرفته و شعله هاش چطور دارند مثل خوره استخوان های روحمو می تراشه واز بدنم جدا می کنه . حداقل دردشو حس می کنم ...

یکی منو از این خواب بیدار کنه و بگه که اینا فقط یه کابوسی بود و بس !

tourniquet

i tried to kill the pain

but only brought more

i lay dying

and i'm pouring crimson regret and betrayal

 

do you remember me 

lost for so long

will you be on the other side

or will you forget me

 

my wounds cry for the grave

my soul cries for deliverance

will i be denied Christ

tourniquet

my .....

 

تکه های عریان افکارم را با آسیاب روزگار خرد خواهم کرد.

چونان که از صافی روح تو بتواند عبور کند.

چونان که پتک نگاه دیگران نتواند آن را در هم شکند.

چونان که گرمی خونت بتواند آنرا در خود حل سازد.

چونان که فشار نبضت مرا به قلب  مغزت برساند...

 

سپس به باد خواهم گفت که مرا با خود ببرد

تا تو مرا به یاد آوری همان گونه که من تورا در یاد داشتم ....

 

حاشیه ها

کی فکر می کرد که منی که دیروز موقع اومدن از دانشگاه به حیاط بیمارستانی که صدای اذان ازش میومد با تعجب نگاه می کردم، فرداش یه نابینا از دستم بگیره و منو ببره به حیاط اون بیمارستان !

 

پ ن ۱: من تصمیم گرفتم که با این نحسی مرداد بجنگم ، ولی موندم با چی برم به جنگش؟

پ ن ۲: از دیروز جلوی در خوونمون دو تا شانه به سر اتراق کردند . هی من سعی می کنم ازشون یه عکسی بگیرم ، ولی نمی شه ! می پرند و میرند و بعد بر می گردند ولی حقیقتاً که پرنده های زیبایی هستند.

پ ن ۳ : سینا دیروز اومده بود حیوون خوونه ی آزمایشگاه ما ،چون رو همه ی قفس هام هم اسم بییونسی رو نوشته بود.قرار بوده یه موش رو برا تهیه ی محیط کشت قربانی کنند ولی استاد راهنماشون دلش برا این موشه سوخته بود و اجازه نمی داد.

پ ن ۴: امروز موقع رفتن به دانشگاه ، یکی از بازیگر های طنز صدا و سیما هم سوار تاکسی که من سوارش بودم ،شد . ولی هیش کی حتی راننده هم به روش نیاورد که شما رو کجا دیدم ! بیچاره هم جلوی جام جم پیاده شد رفت.

پ ن ۵ :بالاخره بعد یه ماه و چند روز نمره های اخلاق هم اومد.اخلاقم شده چهارده ! افتخار کمترین نمره ی این ترم هم به اخلاق رسید. البته من از استادی که موقع رانندگی با موبایل حرف میزنه و نمی ذاره ازش سبقت بگیری و تو کلاس درس هم میاد برات تابو می سازه، هیچ انتظاری ندارم .

پ ن ۶: داشتم به افشین ق کمک می کردم که قلب رتشو به دستگاه وصل کنه . دیدم یکی از استادای فارماکولوژی با یکی از شاگرد هاش که از دانشکده ما نیست وارد شدند. استاد محترم همین که وارد شد جلوی چشم ما دستشو برد تو جیبش و یه بسته اسکناس هزاری درآورد و گذاشت تو جیب دانشجوش و گفت که بیا اینو فعلاً بگیر! دانشجوش می پرسه آقا دکتر ما که از این حرفا نداریم .این پولو واسه چی دادین (توجیح می خواد برای خرجش). استاد هم میگه فعلاً ابنو بگیر اگه یه موقع چیزی لازم شد از این پول خرج کن !

یاد حامد افتادم که هفت ، هشت ماه باهاش کار کرد و یه قروون هم به حامد نداد ، این پسره معلوم نیست از کجا اومده ، الان هفت هشت روز هم بیشتر نیست اومده ؛ این جوری تحویلش می گیرند. یا همین استادمحترم با دو تا از سال بالایی هامون لج کرده و فعلاً کار اونا توبیخه !

رفته بودم تو فکر که یه موقع دیدم قلب از پنسم جدا شد و افتاد و مرد.

پ ن ۷ : طرح رضا برعکس جوب داد ! خود رضا هم هر روز میاد کتابخوونه و دنبال برنامه ی پسورد سندره ! بیچاره استاد راهنمامون چون شبا مار های رضا احتمالاً نمی ذارن راحت بخوابه.

پ ن ۸ : بعضی وقتا حاشیه ها بیشتر از اصل داستان هستند ، مثل همین الان که ...!

آن مرد

آن مرد آمد.
آن مرد با یک دنیا شجاعت آمد.
آن مرد رفت.
آن مرد با یک دنیا سر بلندی رفت.
او می آید با یک بغل آزادی.

زمانه ی بد

عجب دوره وزمانه ای شده !

پریروز عصر با داداشم داشتیم میومدیم خونه، تو راه افتادیم به ترافیک ، موقع رد شدن دیدم یکی خودشو رسماً انداخت رو ماشین.پیاده شدم و رفتم پیشش ،می گم آقا معذرت می خوام چیزی تون که نشد . برمی گرده میگه هیچ چی! زدی منو له کردی حالا هم می گی چیزیت نشد .آخه نمی دونید یه ادایی درآورد ،دیدم فک کرده منم از اون سوسولام برای این که بسوزونمش، برگشتم گفتم :تقصیر خودته که له شدی، می خواستی وسط خیابون به این شلوغی قدم نمی زدی ، بذار یه زنگی بزنم پلیس صدوده بیاد وببینیم مقصر کیه!

اومدم سوار ماشین که شدم ، داشتم زنگ می زدم که دیدم یکی تودستش میله ی جک گرفته و وایستاده جلو در و میگه آدم ما رو زدی ناقصش کردی ؛ تازه مقصرش هم می کنی ! من خودم شوفرم ! بیا بیرون حسابتو در بیارم !

من که از هیش کی مخصوصاً دعوا نمی ترسم( آخه خیلی وقته که به این نتیجه رسیدم که آزادی ؛ دموکراسی ، مدنیت و قانون چیزای خوبین، ولی اگه کسی بخواد از اینا سو استفاده کنه باید محکم بزنی تو مخش تا دیگه به این فکر نیوفته .اگه من چیزی نگم فردا یه نفر دیگه رو پیدا می کنه و هزار تا بلا سرش میاره)

تا درو باز کنم ، دیدم جماعت ریختند و اونو کشیدند کنار . اون شخص ماشین خورده رو هم جو گرفته بود ؛ داشت شوفرشونو که فامیلش بود، آرومش می کرد! بعد غائله ؛ اومده بهم میگه وضعیت رو که می بینی، شما کارت ماشینت رو بده من باهات تماس می گیرم.بعدشم یه خورده این ور ، اون ور رفت و کفش و جوراباش رو درآورد و پاچه وآستین ها شو بالا کشید، دید به خاطر خدا یه خراشی هم نیوفتاده ؛ خودش و فامیلشو جمع کرد وتو اون گیرودار باهم گم شدند.

 

+ امروز بهم خبر دادند که از طرف کمیته سمینار ساری برا همه یه اکانت و پسورد به ایمیلشون فرستاده شد. خبر رو رضا بهم داد، من که هر روز میلامو چک می کنم ؛چون تعداد میلایی که هر روز برام میا د زیاده برا همین نفهمیده بودم . رضا هم موقع چک کردن فک کرده بود ویروسه و اون ایمیل رو پاکش کرده بود . به رضا میگم که بیا بریم من برات درستش کنم . اول قبول نکرد و گفت که نمی تونی . ولی وقتی رفتیم و تو ایکی ثانیه براش اکانت همه ی بچه هارو باز کردم ؛ موند تو کف ! پسوردشو هم به خودش ندادم تا بیشتر بمونه .

تازه تهدیدش هم کردم که اگه زیاد شلوغی کنه، مقاله ی سوغات شوون دش رو از سمینار می کشم بیرون تا به ساری نرسه .

تو راه که داشتیم میومدیم علی رو دیدیم ، رضا زود قضیه رو براش تعریف کرد وعلی هم گفت افشین پرفسور حکه .

 

+ نمی دونم رضا کی از این مخالفت با من دست بر می داره ! هر چی می گم می گه نه، اشتباه فک می کنی و اون اون جوری نیست.مثلاً همین چند روز پیش دو نفر ترکیه یی اومدند دانشکده ما و دارن رو طرح تحقیقاتی کار می کنند . به رضا می گم بیا با هم بریم من بهشون خوش آمدی بگم و ببینم اونجا رشته ی ما تو چه وضعیتیه ! می گه : آخه تو ترکیه بلدی صحبت کنی ؟

منم براش یه تریپ ترکیه اومدم ، لب و لوچش آویزون شد . تا بفهمه که اگه من رو نمی کنم ؛ حتماً به خاطر این نیست که ندارم یا بلد نیستم.

 

 

+ راستی دخترعموم از تخصص کودکان قبول شده .

تبریک دختر عمو ....انشالله فوق تخصص ... شیرینی هم یادت نره ...

راستشو بخواین وقتی عموت فوق تخصص غدد باشه و پسر عموت تو کنکور رتبه دو رقمی بیاره و پزشکی تهران بخونه و دختر عموت هم اینجوری ، انتظار از منم میاد بالا .

ولی من به همین مجوز داروخانه راضیم تا مدرکمو تو مغازه بندازم تو کوزه (ای ول نثر مسجع) و آبشو بخورم !لطفاً منو زود فارق التحصیل کنید.

 

 

دست آخر اینکه قراره تو یکی از مجله های دانشکده مون طنز بنویسم ! البته فعلاً تو حرفه و موضوع جدی نشده . ولی من تصمصمو گرفتم ،هر چه باداباد

 

اسراییل و حزب الله !

  • دیدید تو یه مسابقه ی فوتبال وقتی یه تیم قدرتمند با یه تیم ضعیف بازی می کنه ، چطور اون تیم ضعیفه می کشه عقب و دفاع محض می کنه !

    هی یه جورهایی سعی می کنه که وقت رو تلف کنه ،چون می دونه که حتی مساوی کردن هم براش یه افتخاریه. حتی اگه موقعیتش بیوفته یه ضد حمله می کنه و گل می زنه و لقب پدیده می گیره . عوضش اون تیم قویه هی حمله می کنه ، می بینه نمی تونه از سد اون همه دفاع بگذره؛ معمولاً سعی می کنه که توپ ها رو سانتر کنه جلو دروازه و یا سعی می کنه که یه پنالتی و ضربه ی آزاد بگیره تا اون جوری هم شانسشو امتحان کنه .مهم همون گل اوله ، یعنی همین که تیم قوی تونست یه گل بزنه ؛شیرازه ی تیم ضعیفه به هم می خوره و معمولاً گل های بعدی هم بهش اضافه می شن و آخر بازی تیم ضعیف سرافکنده به رختکن می ره !

    الان وضعیت اسراییل و حزب الله هم شده شبیه همین تیم های فوتبال ، از یه ور حزب الله داره با چنگ و دندان دفاع می کنه و از اون ور هم اسراییل سر تا پا حمله.

    حزب الله بایدفراموش نکنه که فوتبال نود دقیقه هست وفوتبال هم یه بازییه که فقط یه برنده داره !

شنبه ، بیمارستان سینا ، بخش سوختگی

که گفته است که در این دنیا جهنمی نیست ؟ هیچ راهت به اینجا افتاده که چشم های منتظر را ببینی؟
نمی دانی که درآن اتاق هایی که اتاق مرگ می نامند ،چشم هایی هست که همیشه از پشت حصار شیشه ای منتظرست ! منتظر یک آشنا ! انگار در آن جا گذر زمان معنا ندارد. آنها اسیر سرنوشتتشان هشتند . سرنوشتی با مرگشان به پایان خواهد رسید ، آخر آنها نمی خواستند که بمیرند! .

که گفته که حس آنها آز بین رفته ؟ آنها حس می کنند . مرگ را که در چند قدمیشان ایستاده را حس می کنند ، برای همین چشم هایشان همیشه سرخ است .آنها نمی توانند حرف بزنند ، اما در چشم هایشان خواهشی است از پرستاران برای زنده نگه داشتنشان .

در این اتاق هاست که یاد خدایت می افتی و حس می کنی که عظمت وفدرت خدا همه ی وجودت را فرا گرفته ، این عدالت نیست ! یادت می افتد که چطور از دنیایت ، جهنمی از آتش ساخته ای که تنها مومنان اجازه ی وروود دارند ، می فهمی که چرا جننیان پیامبر نداشتند !