با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

 

تکه های عریان افکارم را با آسیاب روزگار خرد خواهم کرد.

چونان که از صافی روح تو بتواند عبور کند.

چونان که پتک نگاه دیگران نتواند آن را در هم شکند.

چونان که گرمی خونت بتواند آنرا در خود حل سازد.

چونان که فشار نبضت مرا به قلب  مغزت برساند...

 

سپس به باد خواهم گفت که مرا با خود ببرد

تا تو مرا به یاد آوری همان گونه که من تورا در یاد داشتم ....

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سعید بارانی سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.barani13.blogsky.com

سلام افشین جان
خسته نباشی .وبلاگ قشنگی داری
امیدورام در تمامی مراحل زندگی موفق و موید باشی

در روزهای بارانی به یاد من باش!!!

هدیه پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:07 ق.ظ http://thinkandheart.blogsky.com/

اول: سلام خوبی؟؟؟ خوشی؟؟؟

هاله جمعه 20 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:15 ق.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

....
دره خاموش است
دره سر تا پای اغوش است
...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد