با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

 

چقدر دور شده ای

اما از همان دورها می آیی که نانوشته هایم را بخوانی

با اینکه می دانی تنها خواننده ی این نوشته ها من و تو و رهگذران ناشناس این گذریم و با اینکه می دانی نمی نویسم

نه اینکه ننویسم ، نه اینکه دیگران نخوانند

می نویسم، اما در دفتر کوچکم و نوشته هایم را می خوانند،نوشته هایم را تمام دقایق بی رمق روزهای داغ تابستان می خوانند ولی برای اینجا نوشتنشان بهانه ی دیگری می خواهم

بهانه ای پر التهاب ،بهانه ای گرم