با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

فریاد

 

نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم‌چه نخوانم

چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم

نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم
چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم

من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زاده‌ام و مهر بباید به دهانم

دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پریدن نتوانم

گرچه دیری است خموشم، نرود نغمه ز یادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم

یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از این عزلت و مستانه بخوانم

من نه آن بید ضعیفم که ز هر باد بلرزم
دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم

====================

 

پ ن 1 : درست یه هفته ایمیل هامو زیر رو کردم تا تونستم این شعر رو از لابه لاش پیدا کنم .

پ ن 2: بعضی وقتا لازمه که آدم بعضی متن ها  رو بخونه تاحتی قدر اون شوونه یی رو که باهاش صبح ها نیم ساعت جلوی آینه با موهاش ور می ره رو بدونه.

پ ن 3:ولی حیف که از دنیا بی خبر شدم حتی نمی دونم آخرین باری که دست به خودکشی زده موفق شده به هدفش برسه یا نه .

نظرات 8 + ارسال نظر
آریا جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:25 ق.ظ http://shabeniloofari.blogsky.com

راستش رو بخوای چیز زیادی از این نوشتت دستگیرم نشد
اما امیدوارم احساست همون قدر دست نیفتنی باشه که حسش کردم
موفق باشی عزیز

[ بدون نام ] جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:28 ق.ظ

هدیه جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 03:54 ق.ظ

سلااام افشین جان می بینم که آپ کردی
الان نمیتونم بکامنتم بعدا میاام میخونم کامنت میزارم البته اگه محدودیت رو برداری :چشمک چون تو هر پستت یه کامنت بیشتر نمیشه گذاشت
بابای داش افشین

خزان نوشت جمعه 28 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 10:57 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com

خودکشی! امیدوارم که موفق نشده باشه.

آهو خانم شنبه 29 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 08:29 ب.ظ http://www.ahookhanom.persianblog.com

منظورت چی بود . من نفهمیدم ؟

خزان نوشت شنبه 29 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 11:00 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

دل ارا! جستجوی من توی گوگل با یه صفحه ای از حوادث بود. چه ماجرایی جلوی چشمم قرار گرفت!

جودی آبوت دوشنبه 1 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 07:22 ق.ظ

می دونی هنوز هم رو حرفم هستم می دونی چرا می خوام ببینمت چون می خوام بدونم تو واقعی هستی یا نه آخه تو تبریز احساس به فکر دیگران بودن ...... قبلا هم برات نوشته بودم من باید حتما تو رو ببینم تو فکر کنم یه ترک جنتلمن واقعی باید باشی مگه نه ؟ راستی چی می شد ماجرا رو می نوشتی که ما ۶ ساعت اسیر گوگل نشیم

بانوی ماه سه‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:51 ق.ظ http://banooyemah.bolgsky.com

سلام عیدت مبارک موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد