با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Being Nobody

چه حسی دارد وقتی قاب های رنگی نوار کاست جای نوار های سخنرانی سروش را در قفسه ی کمد انجمن اسلامی اشغال می کند ؟

پ ن : چه فرقی می کند وقتی که جبهه و یالثارات به جای نشاط و صبح امروز روی دکه ها می نشیند !

پ ن 2: چه فرقی می کند وقتی فلان فیلم ده نمکی از اعتراض کیمیایی بیشتر مخاطب جذب می کند !

پ ن 3:(( حقیقت اشیاء به سمت اصالت آنها ، در جست و جوست.))

 

Stan

My tea's gone cold I'm wondering why 
got out of bed at all
The morning rain clouds up my window
and I can't see at all
And even if I could it'll all be gray,
but your picture on my wall
It reminds me, that it's not so bad,
it's not so bad  *

*Dido

نیمه پنهان

بعضی وقت ها ،بعضی آدم ها تو زندگیم ظاهر شدند که با گذشت زمان برام اهمیت پیدا کردند ومن معتادشون (و نه عاشق؛و این مسئله همیشه باعث سوء تفاهم شده) شدم ، طوری که با بودنشون احساس آرامش و اعتماد به نفس و با نبودنشون ، نگران شدم و احساس تنهایی کردم ....بعد همین آدم ها تو مغزم چنان قداستی و اعتباری پیدا کرده اند که به تابو تبدیل شده اند.... تابو هایی که قدر پرستیدن باورشون داشتم .... ولی چه سود که همه ی این اعتبار و ارزش ها یی که با گذشت زمان به دست آمده  با یک حرکت بچگانه هیچ شده...

و جز خاکستراز آن چیزی با قی نمانده ...حتی بعضی وقتها باعث شده من از خیلی چیزها متنفرشم ...تنفر از خودم ....تنفر از اون .... تنفر از ارزش ها که مثل یه دیوار جلوم وایستاده و داره بهم می خنده ... و آخر سر هم از دست خودم ناراحت می شم که چرا از همون اول فکرشو نکرده بودم ...بعد ها حتی اگه ذهن فراموشکارم هم ماجرا رو فراموش کنه ، قلبم بهم میگه که ازش فرار کن...!

 

پ ن : چند روزه تو فکر اینم که ای کاش به اون کلاس لعنتی پامو نمی ذاشتم  ، چون به همین سادگی یکی از همین تابو هام ...

مسابقه ی کفش مهربان !

چهار شنبه 85/8/11، ساعت یک بامداد- جلوی رستوران پلاژ وزارت کشور (خزر آباد)

سئوال : کفش های مشاهده شده به کدام دو شخصیت مهربوون و معروف کشور متعلق است ؟

جایزه : فراهم نمودن امکان آشنایی و یا تماس با هر کدام از این دو شخصیت !

مهلت تا پایان آبان ماه

انقلاب و عالیجنابان

از انقلاب های مخملی به این خاطر خوشم میاد که همان قدر که بدون خونریزی هستند ، به همان اندازه هم شکننده وشکست پذیرند . همین که بدونی که سلطنتت موروثی نیست و  اگه نتونی جوابگوی خواسته های مردمت باشی رفتنی هستی، بهترین نوع دموکراسیه !

همیشه برام غیر قابل تحمل ترین جمع ، جمعی بوده که اعضاش انتصابی و یا از قبل معلوم بوده (چون فکر می کنم بودن من بینشون یه نوعی تایید کردن و مشروعیت دادنه)و اگر باهاشون همکاری کردم فقط به خاطر آبرو و حیثیت دانشکده ام، شهرم و ... بوده.

< مردمانی که از دیکتاتورها اطاعت می کنند و در عین حال از زاید بودن آنان به خوبی باخبرند. مردمان این تضاد را به میانجی این فرض آشتی می دهند که آنان خود همان حاکمان و ستمگران بی رحمند.>  

یک کولی

 

لحظه ها مثل پرنده های مسافر یک جا بند نمی شود و دل من ، مثل کولی و کامیون ها هرگز یک جا بند نمی شود.دل من در تمام لحظه ها جاری است ، تمام لحظه هایی که بی شتاب می گذرند و می روند ... و با هر نام ، با هر یاد ؛ عاشقانه می تپد و عاشقانه جاری می شود .اما هرگز نمی توانم جاری شدن عشق را نشان دهم و هرگز این عشق جاری به چشم نمی آید.دوست داشتن را تمرین می کنم و ...

کولی ها هیچ جا بند نمی شوتد اما دل هایشان را به آواره هایی دیگر یا اهل شهر می سپارند به <غریبه ها>.دل من لای همین ورق ها ست اما کولی وار عاشق رفتن است . مثل یک کولی باید خودم را (دلم را) به تن جاده بسپارم ، به اوج قله های بلند و آدمهایی ((سبز)) که نیستند ...

ترا من چشم در راهم !

 

ترا من چشم در راهم

به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل

دچار باید بود،

دچار، یعنی عاشق!
و فکر کن چه تنهاست اگر ماهی کوچک

دچار آبی دریای بیکران باشد

 

 

show him your ticket

خیلی وقته که به سینما نرفتم ،

 

بر امنم هم یه بلیط می گیری تا با هم بریم سینما .

بریم تا همون اول فیلم گریت بگیره ؛سرتو بذاری روشونم و یکراست گریه کنی.منم هی دلداریت بدم !

آخر فیلم سرتو که بر می داری ببینی پیراهنم خیس آبه و برا همین هی ازم معذرت بخوای .

 

برام یه بلیط می گیری تا تنها به سینما نری.

بریم بشینم و تا تهش بخندیم . همه به عقب بر گردند وبا تعجب بهمون نگاه کنند، تو هم هی براشون شکلک در بیاری.

آخر سر هم نگهبان بهمون گیر بده که فیلم غم انگیز بود ، شما چرا می خندیدید!

 

برام یه بلیط می گیری همین طوری.

تا نه تو بیایی و نه من! هر دو تا بلیطمون هم بسوزه.

آخر سر هم یه نامه بلند بالا بنویسی و بگی که به آخر خط رسیدیم .

 

برام یه بلیط می گیری

آخه می خوام بذارم تو کلکسیون هدیه هام !

 

پ ن : آخرین باری که رفتم سینما ، برا فیلم مارمولک بود که اتفاقاً عصرش هرچی عکس مارمولک بود به آتش کشیدند و فرداش هم اکرانش توقیف شد.

 

پ ن 2 : دل آرا ، اگه خواستین در موردش بیشتر بدونید جودی زحمتشو کشیده (کلیک کن)