با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

یک کولی

 

لحظه ها مثل پرنده های مسافر یک جا بند نمی شود و دل من ، مثل کولی و کامیون ها هرگز یک جا بند نمی شود.دل من در تمام لحظه ها جاری است ، تمام لحظه هایی که بی شتاب می گذرند و می روند ... و با هر نام ، با هر یاد ؛ عاشقانه می تپد و عاشقانه جاری می شود .اما هرگز نمی توانم جاری شدن عشق را نشان دهم و هرگز این عشق جاری به چشم نمی آید.دوست داشتن را تمرین می کنم و ...

کولی ها هیچ جا بند نمی شوتد اما دل هایشان را به آواره هایی دیگر یا اهل شهر می سپارند به <غریبه ها>.دل من لای همین ورق ها ست اما کولی وار عاشق رفتن است . مثل یک کولی باید خودم را (دلم را) به تن جاده بسپارم ، به اوج قله های بلند و آدمهایی ((سبز)) که نیستند ...

نظرات 2 + ارسال نظر
خزان نوشت دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:37 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

خوش به حال کولی ها!!!کاش می شد دل داده شد و باز رفت!!!
( خوشم میاد که اولی شدم این بار(: )

آهو خانم چهارشنبه 17 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 08:24 ب.ظ http://www.ahookhanom.persianblog.com

دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد