لحظه ها مثل پرنده های مسافر یک جا بند نمی شود و دل من ، مثل کولی و کامیون ها هرگز یک جا بند نمی شود.دل من در تمام لحظه ها جاری است ، تمام لحظه هایی که بی شتاب می گذرند و می روند ... و با هر نام ، با هر یاد ؛ عاشقانه می تپد و عاشقانه جاری می شود .اما هرگز نمی توانم جاری شدن عشق را نشان دهم و هرگز این عشق جاری به چشم نمی آید.دوست داشتن را تمرین می کنم و ...
کولی ها هیچ جا بند نمی شوتد اما دل هایشان را به آواره هایی دیگر یا اهل شهر می سپارند به <غریبه ها>.دل من لای همین ورق ها ست اما کولی وار عاشق رفتن است . مثل یک کولی باید خودم را (دلم را) به تن جاده بسپارم ، به اوج قله های بلند و آدمهایی ((سبز)) که نیستند ...
خوش به حال کولی ها!!!کاش می شد دل داده شد و باز رفت!!!
( خوشم میاد که اولی شدم این بار(: )
دل می رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا