با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

نیمه پنهان

بعضی وقت ها ،بعضی آدم ها تو زندگیم ظاهر شدند که با گذشت زمان برام اهمیت پیدا کردند ومن معتادشون (و نه عاشق؛و این مسئله همیشه باعث سوء تفاهم شده) شدم ، طوری که با بودنشون احساس آرامش و اعتماد به نفس و با نبودنشون ، نگران شدم و احساس تنهایی کردم ....بعد همین آدم ها تو مغزم چنان قداستی و اعتباری پیدا کرده اند که به تابو تبدیل شده اند.... تابو هایی که قدر پرستیدن باورشون داشتم .... ولی چه سود که همه ی این اعتبار و ارزش ها یی که با گذشت زمان به دست آمده  با یک حرکت بچگانه هیچ شده...

و جز خاکستراز آن چیزی با قی نمانده ...حتی بعضی وقتها باعث شده من از خیلی چیزها متنفرشم ...تنفر از خودم ....تنفر از اون .... تنفر از ارزش ها که مثل یه دیوار جلوم وایستاده و داره بهم می خنده ... و آخر سر هم از دست خودم ناراحت می شم که چرا از همون اول فکرشو نکرده بودم ...بعد ها حتی اگه ذهن فراموشکارم هم ماجرا رو فراموش کنه ، قلبم بهم میگه که ازش فرار کن...!

 

پ ن : چند روزه تو فکر اینم که ای کاش به اون کلاس لعنتی پامو نمی ذاشتم  ، چون به همین سادگی یکی از همین تابو هام ...