با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

اکنون کجاست؟
چه میکند؟
آنکه فراموشش کرده ام.

همیشه با کسی
قرار ملاقات دارم
که نمی آید...
نام او در خاطرم نیست

Somewhere I Belong

+ ژانویه هم ژانویه ی قدیم !

به عشق شب ژانویه می نشستیم جلوی تلوزیون وشبو با ذرت بو داده و لبو به صبح می رسوندیم و صبح هم یا چشمای پف کرده می رفتیم مدرسه!

فرهنگ ها هم عوض شده ها. حالا دیگه مردم دوست دارند سال رو با خواننده ی محبوبشون تحویل کنند. تلوزیون هم برنامه ی از قبل ظبط شدشو نشون می ده و به همین خاطر هم کسی از برنامشون استقبال نمی کنه.

ولی از شوخی گذشته جالبی سال 2006 به این بود که تو سال 2007 دیگه نه از میلوشویچ خبریه و نه از پینوشیه؛ تازه همین چند روز پیش هم صدام رو اعدام کردند و حالا از اونا فقط نامی باقی مانده.( شاید برا خیلی از مردم این کره خاکی هم فرقی نداشت که صدام زنده باشند یا مرده !)

+ دیگه طاقتمو به سرما و گرما از دست دادم. این روزا مخصوصاً صبح ها از سرما به خودم می پیچم و اعصابم خرد می شه. تازه اگه به استخونام دست بزنی به سرمایی که تو اون تو حبس شده پی می بری. داخل دانشکده مون هم شده سیبری، بیرون گرمتر از توه.وضعیت طوریه که استاد بیشتر از دانشجو سردشه. امروز حتی یکی از کلاسامون به خاطر این که استاد حاضر نشد تو کلاس سرد درس بده؛ تعطیل شد.

امروز همه ی درهای دانشکده رو بسته بودند، یاد فیلم آخرزمان افتادم.سال 83 هم زمستون سردی داشتییم ، زمستونی که مجبور بودیم تو اون سرما راه بیوفتیم بریم دانشکده ی دندان پزشکی و از اونجا هم تغذیه؛ وما همه ی اون روزهای سخت رو پشت سر گذاشتیم !

بی خی ؛خلاصه این سرما خیلی اذیتم می کنه.

+ بعضی روزا هستش که کاری جز حسرت کشیدن و تاسف خوردن ندارم. امروز هم از اون روزا بود.

صبح با رضا رفته بودیم بانک.تو صف وایستاده بودیم که دیدم رضا هی بهم اشاره می کنه و می گه عکس شریعتی،عکس شریعتی رو نیگا کن. منم یه نگاهی به تابلو های بالا سر رییس بانک انداختم و چیزی ندیدم؛ بعد دوساعت پچ پچ متوجه عکس خوشگل و بزرگ دکترشریعتی که روی کیف پول دانشجویی که کنارمون تو صف وایستاده بود،شدم.اون لحظه خیلی دلم خواست که ای کاش باهاش همکلاسی بودم.

چند وقت پیش یکی از کتاب های خاطرات چگوارا رو به یکی از دوستامم داده بودم ؛اونم روی کتاب رو با روزنامه جلد گرفته بود تا عنوانش تابلو نشه.

آخه نمی دونید که؛ من فقط با این امید وارد دانشگاه شدم که همکلاسی هام آدمای ترسو نباشن.به این امید که همکلاسی هام و حتی هم دانشگاهی هام بتونند با صدای بلند از حق مسلمشون دفاع کنند. ولی اینجا آدماش یا بوی رایحه ی خوش خدمت می دن و یا با رای های سفیدشون تو انتخابات برات فلسفه بافی می کنند وچپی ها هم معمولا سکوت اختیار می کنند.

البته آدمای نترس وشجاع تو کشورمون زیادند مثه همین میکروب که دوستاش به زور موقع دعوا با رییس دانشگاه اصفهان جلوشو گرفته بودند.(من از این نترسیش خیلی خوشم میاد،فقط یه اشکال داره که زیادی دارو و درمان مصرف می کنه :D )

 

The Unforgiven

من نمی دونم این عشق به موسیقی تا کی همراه من خواهد بود. شاید هم به قول خودم معتادش شدم؛ شاید دلیل اینکه این همه می خندم همینه. شب یلدا به خاطر درآوردن ادای سیگارکشیدن یه نفر ده دقیقه یک ریز خندیدم.آخر سر که به خودم اومدم چشام پر اشک بودو بدجور نفس نفس می زدم.

من نمی دونم چرا بعضی وقتا که بیکار می مونم؛ دلم هوس آدمایی رو می کنه که چند سالیه ازشون خبر ندارم .یه هو چندتا اس ام اس سلام چطوری براش می فرستم و وقتی که شمارش میوفته دو دل می شم که باز کنم یا نه؟

من نمی دونم چرا بدی ها ی آدما رو خیلی زود فراموش می کنم. به ندرت می شه که با کسی قهر کنم ، ولی خیلی زودتر از اون که طرف بفهمه باهاش قهرم ، علت قهر کردن از یادم می ره ولی به هر حال حسشو دارم. فقط یه بار تو کلاس پنجم یه همکلاسی داشتیم که باهاش قهر کرده بودم، بعد ها که مدرسمون عوض شد دیگه ندیدمش و تا الان فکر کنم قهر کردنمون ادامه داره چون آشتی نکردیم.

من نمی دونم چرا وقتی آدمای خوب از دنیا می رند، یه حس خوبی بهم دست می ده که می گه که فقط تو اون یکی دنیا به اونی که لیاقتش رو داره می رسه،ولی این حس شامل بعضی آدمای خوب هم نمی شه.

همیشه آدمایی که می میرند برای من زنده اند؛ درست مثل اینکه همین امروز صبح دیدمشون!بعضی وقتا که به منزل خانواده شون میرم،هی چشام تو راهه که بیاد و حتی بعضی وقتا دهنمو که باز می کنم تا بپرسم فلانی چرا دیر کرده؛ یادم میوفته که خیلی وقته مرده.

خودم هم می دونم یه روز از دست این حس هام می میرم ، شاید هم اونا قبل از مردن من بمیرند.

Diete

 

یادمه وقتی برای اولین بار می خواستم تنهایی از روی پل عابر پیاده رد شم خیلی می ترسیدم. از پله ها که بالا می رفتم ، چشام به ماشین هایی که به سرعت باد از زیر پل رد می شدند؛ میوفتاد و بر ترسم اضافه می شد. همش فکر می کردم که الان کف پل ترک بر می داره و روی یکی از همین ماشین ها میوفتم.تا این که پدرم از دستم گرفت ومنو تا اون یکی سر پل برد و برگردوند تا هم من ترسم بریزه و هم از تماشای شهر از اون بالا به پل علاقه مند بشم.

اولبن بارتو درس زیست پیش دانشگاهی با منحنی توزیع طبیعی آشنا شدم.دبیرمون هم هی بهمون می گفت سعی کنید این منحنی رو یاد بگیرید چون خیلی جاها به دردتون خواهد خورد، بعد ها تو درس آمار کارمون شده بود که محاسبه این که فلان چی از منحنی نرمال تبعیت می کند یا نه !

به نظر من همه چی تو این دنیا به نوعی از این منحنی تبعیت می کنه و قابل تعمیمه و خیلی جا ها این منحنی به درد می خوره . یکی از اون جاها هم اصلاحات بود که پیکش با دوم خرداد شروع شد و حوادث هیجده تیر باعث شد که شیبش تند تر بشه و با انتخابات مجلس و ترور حجاریان به حداکثر رسید. تا اینجای کار اصلاحات خوب بود ولی وقتی که به نقطه ی ماکزیمم رسیده باشی ؛ بعد اون درجا زدنه و سقوطه.

منظورم فقط اصلاحات نیست .همه ی جریان های کشورمون به نوعی شبیه همین منحنی توزیع نرمال هستند. ولی خوشا به حال اون جناح و دسته یی که از همون اول نقطه ی ماکزیمم خودشو می دونه و قبل از رسیدن به این نقطه ی ماکزیمم بتونه حداقل منافع حزبی یا گروهیش رو تامین کرده باشه.

بعد حوادث هیجده تیر بیشتر اصلاح طلبان مملکت و در راسشون هم آقای تاج زاده استراتژی آرامش فعال رو مطرح کردند؛ شاید این استراتژی که برای آرام کردن غایله ی هیجده تیر و پوشش دادن به مظلومیت وجفایی که در حق دانشجویان شد؛ بهترین بود. ولی بد بختانه این استراتژی تا بعد ترور حجاریان هم (همون روز ها که اصلاحات به اوجش رسیده بود و انتظارات ازش بیشتر شده بود)مطرح بود!

من با انقلاب مخملی موافق نیستم ، چون این جور انقلاب ها تو سیستم تعریف نشده که قابل اجرا هم باشه . ولی حداقل کاری که اصلاح طلبها و در راسشون آقای خاتمی برای اصلاحات می تونستد بکنند این بود که برای سنگر های انتصابی سهم خواهی می کردند تا اونجوری تو یه شب بند و بساط هر چی روزنامه بود رو نمی بستند.

هفته ی پیش آقای تاج زاده اومده بود دانشگاه علوم پزشکی ؛ منم نامه یی بهش نوشتم و نوشتم که دنبال کسی که آخرین میخ رو بر تابوت اصلاحات زد نباش.

بعد جلسه(سخنرانی و پرسش وپاسخ) آقای دکتر رو تو نمازخونه ی دانشکده ی پزشکی پیداش کردم که داشت نمازشو می خوند. نمی دونم چرا روی همه ی اون دست خط ها ، خط کشیدم و به جای اونا نوشتم که : وقتی حجاریان ترور شد، کاری از دستمون بر نمیومد جز دعا ، دعا برا زنده موندنش !
حالا که حجاریان زنده است ؛ شما دعا کنید که این مرگ تدریجی اجباری که دانشگاه و دانشجو دچارش شدند، مارو به این زودی ها از پا نندازه (چون قراره نسیم دوباره ی اصلاحات تو این مملکت شروع به وزیدن کنه)

گرفتن عکس یادگاری دونفری با تاج زاده بهترین دستاورد این روزام بود.

× پ ن :هر وقت که تو آلبوم خاطراتم عکس آدمایی رو که از چشماشون صداقت میباره رو می بینیم، بغضم می گیره.

× پ ن 2:راستی چرا عکس بعضی ها تو آلبومم خالیه؟