با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Sweet Sacrifice

 همیشه فکر می کردم؛ که دفتر خاطراتم تنها جاییه که می تونم بهش اعتماد کنم؛ تنها جاییه که پر صداقت ترین و صمیمی ترین جملاتم رو می تونم توش بنویسم... هر چند که اینطور نشد!

امروز وقتی دیدم کیفم جاش نیست، اولین چیزی که به ذهنم رسید ورقه های جزوه نویسی کلاس بود که گذاشته بودم تو کیفم تا بیارم تحویل بدم... بعد که یه خورده گذشت همه ی تزهای پروژه یی که روش کار کرده بودم ومقاله هاش با طرحی که قرار بود بفرستم کنگره شیراز بهش اضافه شد!

ولی توی همین کیف لای یکی از پوشه ها چند صفحه از دفتر خاطراتم با چند تا عکس امضا نشده و چرک نویس متنهایی که برای نشریه های دانشجویی تهیه کرده بودم ؛ جا گذاشته بودم و همین هم باعث شده بود که برای چند ساعت هم شده فک کنم همه ی خاطراتم و همه ی روزهای گذشتمو دارم از دست می دم.منی که هیچ مرثیه یی برای این خاطرات بلد نبودم ...

پی نوشت 1 » همیشه خاطراتی که منو زنده نگه داشتن رو به این چرک نویس هایی که هنوز دچار سانسور نشدند و می تونند منو تا سر دار ببرند؛ترجیح دادم!

پی نوشت 2 » به نظر من یه جزو سهله، چندتاش هم ارزش اینو نداره که آدم بخواد به خاطر اونا دوستیشو فدا کنه. مخصوصاً من که اگه یکی از چشمم بیوفته ، برای همیشه میوفته...

مزه ها خالص نیست

آنقدر که صرفنظر می کنم

تو غذات جیوه است،تو نفست سرب،تو چشمات زهر

تلخی میخوام نه چرکی

فشاربلندی ساختمونها رو حس میکنم و بوی قیر،سیاهی اسفالت رو

سایه من کوتاهه،نفسم بریده و کوتاه

مرغهای آویزون رو میبینم، بی پوست و چرخون و زجر کشیده و مرده

برگهای چرمی و تنه های گونی

خورشید از رو غیرت میاد،با چشمهای بسته

موشها گربه میخورند،گربه ها آشغال،آدمها گربه

بزور خنده وگریه،امامها میمیرند و میان

پولها رو میشه شست،خون رو چی؟

چیزی از بین نمیره،ماده و انرژی

میمونی و میبینی و زجر

میدونن و نمیرن و سیاهی مرگ و ابهام و

که میکشی اینور اونور

دور برگردان

داشتم از بیست و دو بهمن می نوشتم ...

از اون روز که خلخالی در رو از پشت بسته بود و داشت حکم اعدام هویدا رو اجرا می کرد ؛در حالی که بازرگان با حکم عفو امضا شده توسط مرد بی احساس در دست ، محکم به در می کوبید ...

اما بازم این ده نمکی وسط پارازیت انداخت ...

اومدم اینو بگم که من متاسفم از این که با عباس عبدی همزبانم ... متاسفم از این که امین حیایی رو در دوران خاتمی تو این همه فیلم بازیش دادند...متاسفم از این که ده نمکی کارگردان هم شده...

اسم فیلم فقر وفحشاش رو که هنوز یادمه، با اینکه خیلی جا ها اکران شد ؛ ولی من هیچ وقت نخواستم ببینم...چون به اندازه ی فیلم های پارتی و خانوادگی که تا پاکستان صادر شده بود برام قداست داشت که من نخوام ببینمش !

واقعاً به کجای دنیا رسیدیم که ده نمکی بیاد خودش و بازیگراشو نخبگان و روشنفکران زمانه بخونه؟

چرا کسی از دختر مصدق فیلم درست نمی کنه؟ دختری که شب ها فقط روی زانوهای پدر خوابش می گرفت...یه شب به چشمش دید که بابای نازنینشو با طناب بسته اند و دارند از راهروی خونشون می کشند و با خودشون می برند...صبح روز بعدش دیگه خدیجه؛ همون خدیجه ی سابق نبود... تا آخر عمرش هم نشد...

پ ن : این فقر نیست که فحشا میاره ،بلکه این فحشاست که فقر رو میاره تا علیه جامعه ی مدنی کودتا کنه .

 

 


سعی می کنی با رفتارت به طرف حالی کنی که راهش اشتباهه.


حالا اگه این طرف یکی دو نفر نباشه و تعدادشون زیاد باشه چطور؟


و اگه این طرفا این رفتارتو دلیل بر نفهمی و بی فرهنگی تو بذارند چی ؟


هیچی یه هو که چشم باز می کنی می بینی دنیا عوض شده ! و تو هنوزم سعی می کنی به نوعی با رفتارت اعتراض و پیغومتو بهشون برسونی ...


تازه از کاروان اونا هم عقب موندی و فاصلتون انقدر شده که هر کاری هم بکنی نمی تونی بهشون برسی .


حالا یه سئوال : اگه تو به جای یا من به جای تو باشم و اگه تو اون کاروان یه چیزی رو جا گذاشته باشی، دنبال رد و پای اونا میوفتی یا اون راهی که فکر می کنی درسته رو ادامه می دی؟



پ ن : بعضی وقتا فکر می کنم که این خدامون زیردلم یه سوزنی گذاشته که وقتی می خوام یه نفس بلندی بکشم ، رو قلب شیشه ایم خط میندازه.


پ ن 2 : آدمایی که از این اعتمادمون سوء استفاده می کردند بزرگترین خیانت رو به ما کردند تا ما و ما هیچ وقت ما نباشیم و نشویم و نمانیم.


پ ن 2: هیچ چیزی تو این دنیا ارزششو نداره که به خاطرش از خوابت بزنی . حتی اگه سختترین امتحان زندگیت باشه !

آلوچه؛ اورمیه ، حلواشکری وپنجره های شاه عباسی...
کلماتی که مرا به یاد خونه یی تو کوچه تنگ کنار مسجد امام میندازه که همه روز های خوب بچگیم تو اون خونه گذشت.خونه ی پدر بزرگ...
بزرگترین آرزوی دوران کودکیم این بود که بیام تبریز و تو خونه ی پدر بزرگم اینا بمونم.با دایی کوچیکه و دوست دخترش بریم سینما،پارک و شهر رو بگردیم و آخر سر داییم به خاطر اینکه من لو ندهمش مجبور شه هر چی دلم تو اون لجظه می خواد رو بخره !من هنوزم که هنوزه عاشق کوچه پس کوچه های این شهرم !
یادش به خیر اون روزی که گفتم دلم برا پدرم تنگ شده، به کمک زن داییم(که انقدر صمیمی بودیم باهم که بهش خاله می گفتم نه زن دایی) یه نامه برا بابام نوشتیم و قرار شد فردا صبحش پدر بزرگم ببره پستش کنه! که صبح فرداش با صدای پدربزرگ از خواب بیدار شدم که می گفت پا شو افشین بابات اومده !
می دونید چیه !
من زیاد شیرینی و شکلات می خوردم. یه بار تو صبحونه پدربزرگم برام دو تا قند داد تا باهاش چاییمو بخورم. منم قهر کردم و صبحونه نخوردم، همین قهر کردنم باعث شد که بین مادرم و پدربزرگم کدورت ایجاد بشه و مامانم هم با پدربزرگم حرف نزنه. درسته که این قهر کردن تا یکی دو ساعت دوام نیاورد. ولی من هنوزم از این کارم پشیمونم . خیلی پشیمون ، هنوز هم صدای پدربزگ تو گوشمه که به مادرم می گفت به خاطر خودش و سلامتیش قند زیاد ندادم.
پدربزرگ مرد و سالها از مردنش می گذره ! تو این مدت خیلی چیزا عوض شده ولی من هنوز هم این عادتمو نتونستم ترک کنم و هنوز هم یه استکان چایی رو با هف هش قند تموم می کنم.
امروز سالگردش بود.

پ ن :
جلوی چشمت جزوهات به تاراج می ره و با چشمات می بینی که کار کیه ! ولی به چشمات اطمینان نمی کنی؛ چون انقدر براشون احترام قائلی که چشمتو به همه واقعیتها می بندی !
قدیما از این خل وچل بازی ها خوشم میومد ، چون تواین موقعیت هاست که چهره ی واقعیه آدما رو می شه !
ولی من دیگه از این معامله خسته شدم، یه روز به خودشون هم می گم.می گم که وقتی همه ی این کارا و رفتارها رو که می کردید من متوجه بودم، ولی به روم نمیاوردم.
هر جور شده باید بفهمند و یاد بگیرند که باید بین زرنگی به آشنا ها و زرنگی به غیرآشنا ها سنتز قائل شند.