با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

مزه ها خالص نیست

آنقدر که صرفنظر می کنم

تو غذات جیوه است،تو نفست سرب،تو چشمات زهر

تلخی میخوام نه چرکی

فشاربلندی ساختمونها رو حس میکنم و بوی قیر،سیاهی اسفالت رو

سایه من کوتاهه،نفسم بریده و کوتاه

مرغهای آویزون رو میبینم، بی پوست و چرخون و زجر کشیده و مرده

برگهای چرمی و تنه های گونی

خورشید از رو غیرت میاد،با چشمهای بسته

موشها گربه میخورند،گربه ها آشغال،آدمها گربه

بزور خنده وگریه،امامها میمیرند و میان

پولها رو میشه شست،خون رو چی؟

چیزی از بین نمیره،ماده و انرژی

میمونی و میبینی و زجر

میدونن و نمیرن و سیاهی مرگ و ابهام و

که میکشی اینور اونور