با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

سال دارد نو می شود

کافی است سرت را از پنجره اتاق بیرون ببری و چند تا نفس عمیق بکشی. یا یک نگاه به درخت جلو خانه بکنی تا شکوفه های ریز و درشت را روی شاخه های برف نشسته اش ببینی.آری، سال دارد نو می شود و این نوشدن را از خیلی چیزها می شود فهمید؛ ولی من این نوشدن را از بوی سمنوی همسایه مان فهمیدم ...

سال دارد نو می شود ...

امسال تصمیم داشتم با نوشدن سال خیلی چیزها را نو کنم؛ ولی نمی دانستم چه چیزهایی! خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که خیلی چیزها هستند که باید نو بشوند؛ چیزهایی که خیلی کهنه و یکنواخت شده اند. این تصمیم را به <ش> گفتم. گفت: راست می گویی! خیلی چیزها کهنه و یکنواخت شده اند؛ مثل زندگی ما.

خیلی خجالت کشیدم. نوشدن چیزهایی که در ذهن من بود، چه اهمیتی دارد؛ وقتی در نزدیکی ما کسانی هستند که مدتهاست هیچ چیز نو و تازه ای در زندگی شان ندارند.

سال دارد نو می شود....

فردا روز عید است. بوی سمنوی همسایه مان از گوشه پنجره داخل می شود و آدم را حال می آورد، به بسته های قلبی شکل نگاه می کنم. سکه های نقره ای رنگ بین سنجدهایش برق می زنند.

سال دارد نو می شود ...

می خواهم دیگر تصمیم های بچگانه نگیرم. می خواهم کمی دقیق تر به اطرافم نگاه کنم؛ به سفره هایی که فردا پهن خواهند شد و به سین های آن سفره ها. فکر می کنم این موضوع بهتری برای مشغول کردن ذهنم باشد.

بوی سمنو هنوز هم با بوی گل های بهاری از گوشه پنجره داخل می شود؛ انگار می خواهد به آدم بگوید:

سال دارد نو می شود.

 

پ ن » سفر مرا به چه سرزمین شگفتی آورد !
اینجا کجاست که باران نمی‌بارد ؟
و آسمانش ، در آستانه بهار ،
بر زمین تشنه بخل می‌ورزد ؟

پ ن 2 » انگار آمدن بهار را هنوز هم باور نکرده ام

آن سوی دیوار

من پشت همان دیواری ام که تو فکر می کردی که به آن خواهم خورد!

مُرده مُرده است

ببین رفیق جان!

مُرده مُرده است حالا گیرم که چیزی زیر جناق سینه

اش آن هم درست در سمت چپ تیر بکشد.

مُرده مُرده است.

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

من مرگ را زیسته ام.

بار اول که فرشته ی مرگم به سراغم آمد موقعی بود که تنم را روی آتش انداخته بودم تا شعله های کین و فتنه به دیگران آزاری نرساند.من در این مصاف تنها مانده بودم و داشتم می سوختم؛ ولی شما فقط نظاره گر بودید... استخوانم سیاه شد ولی هیچ حس دردی نداشتم چون من خیلی قبل ها مرده بودم.

بار دوم خودم را در حال غرق شدن در مرداب دیدم. فکر می کردم که دست و پا زدنم مرگ مرا تعجیل خواهد کرد، برای همین هم بی حرکت مانده بودم. ناگهان چهره ی آشنایی را دیدم، دستم را برای کمک گرفتن دراز کردم. ولی او گفت تا زمانی که خودت نخواهی من نمی توانم کمکت کنم و بدون توجه به آن همه تقلا رفت. رفت و ندانست که من آن لحظه بیشتر ازهمه ی مردم دنیا می خواستم، اما نمی توانستم... بازهم تنها ماندم، غرق شدم، اما خفه نشدم چون فقط یک جسد بودم.

دفعه سوم هم موقعی بود که دوستم، مرا به خاطر نوشتن به دو سال حبس محکوم کرد و از آن روز همه مرا به دیده ی یک مجرم می نگرند؛ و هیچ کدامشان نمی دانند که من یک مرده ام. قوانین این دنیا ی تنگشان شامل مردگان و نجات یافتگان نمی شود.

الان یادم افتاد که من کی مرده ام و چه کسی مرا کشته است.

 

پ ن : آمدم نبودی. نکند تو هم مرده باشی؟

 

از ماست که بر ماست

پرده اول:

اطرافمون خیلی شلوغ بود. تو اون سروصدا بحث چند نفری که کنارمون نشسته بودند و داشتند از حقوق زنان صحبت می کردند برام جالب اومد. نه به خاطر کلیشه ای بودن بحثشون بلکه به این خاطر که هر کدوومشون می خواستند به نحوی ثابت کنند که مردها حق زنان رو می خورند؛ یا تو این کشور به مردها بیشتر از زنان خوش می گذره.

هیچ کدومشون هم از تاریخچه نامگذاری این مناسبت خبری نداشتند.

من که نا خواسته حرفاشونو شنیده بودم، نا خواسته هم وارد بحثشون شدم و براشون شرح دادم که چطور از تظاهرات خیابانی زنان نیویورک جنبش 8 مارس زاده شد و چطور در آلمان و اتریش با برگزاری مراسمی تثبیت شد...

بعد به فرهنگ 2500 سال قبلمان (که خیلی با فرهنگتر از فرهنگ امروزمان است) و سپندارمد (فروتن مقدس و دوستدار زمین)اشاره کردم واز سپندارمد روز گفتم که تو اون روز جشن اسپنداد می گرفتند و زنان از شوهران خود هدیه می گرفتند...

حرفام رو درحالی تموم کردم که همه ساکت نشسته بودند و توی چشم های همشون افتخار به فرهنگشون موج می زد. آدمهایی که بعضی هاشون حتی هم سن و سال پدر و مادر من بودند.

================

پرده دوم:

جلسه ی اول کلاس شیمی دارویی 2 تازه شروع شده بود که استاد به خندیدنم گیر داد. گفت که ترم پیش هم چند بار موقع خندیدن منو دیده و خواست یه جوری این خندیدن رو به اومدن بهار ربط بده. آخر سر هم گفت که سر کلاس من یه هدفون بیار و آهنگ گوش بده !از طرز حرف زدن و جنس کلمه هایی که به کار می برد، نیتش مشخص بود.

خواستم بهش بگم که همه زندگیم براساس خندیدن پایه گذاری شده و تنها سر کلاس شما نمی خندم و اصلاً سر کلاس هر استادی که احساس صمیمیت بیشتر کنم هم بیشتر می خندم...

خواستم بگم ترم پیش از مبحث شما 6.65 نمره کامل رو گرفتم تا نمرم تو درس شیمی دارویی 1، بیست بشه.

خواستم خیلی چیزا بگم ، ولی نگفتم فقط به احترام بزرگیش.

جلسه دوم، رضا یه اشکالی از اسلایدهای استاد ازم پرسید، جوابشو خیلی یواش تو سه کلمه دادم(در حالی که تو این کلاس، نصف کلاس مشغول حرف زدن و جوک و اس ام اس هستند). استاد که یه چشمش روی من بود باز هم متوجه حرف زدن شد و شروع کرد به نصیحت و می خواست حرفاشو با این عبارت تموم کنه که من با شما پدر کشتگی ندارم ؟

صبرم تموم شده بود، برگشتم گفتم از کجا معلوم که نداشته باشید!

بعد استاد برگشت گفت من ازت امتحان نمی گیرم، اگه بگیرم هم نمره نمی دم. حتی می خواست جلوی همکلاسی ها از کلاس اخراجم کنه ! آخر سر هم به خاطر این که ترم های بعدی هم باهاش کلاس خواهیم داشت بزرگواری کرد و به قول خودش این دفعه رو بی خیال شد.

ولی من نه از اخراجش می ترسیدم و نه از نمره ندادنش...

جلسه سوم، مثله جسد متحرکی تو یه گوشه ای از کلاس نشستم ؛ نه به حرفای استاد گوش می دادم و نه به خسته نباشید ها و نه به تیکه هایی که مینداختند. فقط بعضی وقتا رضا از پشت به صندلیم می زد و منم ته دل یه لبخندی می زدم !

پ ن 1 » من به جنبش زنان ایران به این خاطر افتخار می کنم که رهبریش به دست زنان روشنفکره

پ ن 2 » احیای حقوق بشر ، گذار به دموکراسی و آزادی عدالت نیازمند : 1- هزینه 2- ایجاد ظرفیت هست . من حاضرم هزینه شو بدم البته به این شرط که کسایی پیدا شند که تو خودشون ظرفیت لازم رو ایجاد کنند.

پ ن 3 » میگه: شبکه 3 سیما از طریق SMS انتخابات «مرد سال» گذاشته. به شماره 10002200 اسم «محمد خاتمی» رو بفرستید که دوم خرداد تکرار بشه!

 

 

مجموعه مقالات این کتاب به نیت دفاع از عقلانیت و نقادی عقلانی تحریر شده است. این شیوه ی تفکر، وحتی یک شیوه ی زیست است. نوعی آمادگی برای استماع استدلالهای نقادانه،جست و جو برای یافتن اشتباهات خود، و درس آموختن از آنها. این رویکردی است که شاید من نخستین بار در سال 1932 کوشیدم آن را در دو سطر ذیل صورتبندی کنم:
من ممکن است بر خطا باشم و شما بر صواب، اما با بذل کوشش، ممکن است هر دو ما به حقیقت نزدیکتر شویم.

شاید جالب باشد که بدانید اندیشه ی صورتبندی کردن این دو سطر را مدیون یک عضو جوان ناسیونال سوسیالیست اهل کارینتین هستم که نه نظامی بود و نه پلیس. اما یونیفورم حزب را بر تن داشت و هفت تیری بر کمر بسته بود.

تاریخ ماجرا می باید نه چندان قبل از سال 1932- سال به قدرت رسیدن هیتلر در آلمان بوده باشد- مرد جوان به من گفت : ببینم، می خواهی بحث کنی ؟ من بحث نمی کنم . من شلیک می کنم !

بسا که بذر اولیه ی جامعه باز را او در ذهن من کاشته باشد.*

* کارل پوپر ؛ مقدمه ی کتاب اسطوره ی چهارچوب

پ ن : یه نامه برای رئیس دانشکده مون در مورد خطر استبدادی شدن در اثر چند تکه شدن دانشکده مون نوشته بودم، ولی بنا به توصیه ی دوستان از فرستادنش منصرف شدم!

انتظار

 عزیزم !

دیگر دیر شده است.

طفل انتظار پیر شده است.

دل صبر از این شیوه سیر شده است.

پ ن » یکی پرسیده بود که : در چه حالی ؟

در جوابش نوشتم که : گذر ایام مرا به مرزهای سال 82 بازگردانده ، اما من سعی ام را خواهم کرد. نه به خاطر هم نسلی هایم بلکه به خاطر کودک فردایمان !

پ ن 2» هگل در جایی، بر این نکته انگشت گذاشته است که همه ی رویداد ها وشخصیت ها ی تاریخ به اصطلاح دوبار به صحنه می آیند. ولی فراموش کرده است اضافه کند که بار اول به صورت تراژدی و بار دوم به صورت نمایش خنده دار *

* کارل مارکس

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند!

دلتنگی تمام حجم سینه اش را پر کرده بود. این جور وقت ها نفس کشیدن هم برایش سخت می شد. این جور وقت ها به کلاغ ها فکر می کرد و به سیاهی شان و به صدای خشدارشان. این جور وقت ها به گرفتگی آسمان فکر می کرد و به شب بدون ماه. این جور وقت ها حسی داشت و نداشت. انگار بود و نبود. حضور داشت و نداشت. آدم ها برایش بودند و نبودند. یک خستگی می آمد سراغش که با خواب هم در نمی آمد از تنش.

وقتی دلتنگ می شد، راحت تر از همیشه گریه می کرد. حس می کرد، بدن کوچکش تحمل حجم این همه بزرگی دنیا و جورواجورش را ندارد. نه زیاد بود نه کم لحظه های دلتنگی اش؛ لحظه هایی که با یک تلنگر شروع می شد و نمی دانست از کجا و چه طور شروع می شد. گهگاه بی دلیل و گاهی با دلیل می آمد سراغش، دلتنگی. بعضی وقت ها از دلتنگی هایش به دلزدگی می رسید و بعضی وقت ها به تلاطم موج های روی دریا !

گاهی کتابی باز می کرد و شعرکی می خواند برای دلتنگی اش و گاهی در سکوت بغض می کرد و خیره می شد به جایی معلق میان زمین و هوا.

از نیامدن باران بود یا شدت سرما ، یا حرف یکی که دلش گرفته بود. نمی دانست.

صدای موزیک ملایمی در اتاق پیچید. دلتنگی آرام آرام از گونه هایش سر خورد و مژه هایش را خیس کرد وبه هم چسباند.

این جور وقت ها با آرامش عجیبی می گذاشت ثانیه ها از رویش بگذرند. این جور وقت ها انگار از همه چیز فاصله می گرفت، به همه چیز فکر می کرد و روی هیچ چیز دقیق نمی شد.

× پ ن » به قول حوری ما آسونتر از حد تصور فرمان می‌بریم و اونها وقیح تر از همیشه قدرتشون رو به رخ میکشن

Breaking The Habit

 × چند روز پیش سوار یک تاکسی شدم، رادیوش روشن بود و داشت اخبار رادیو صدای آمریکا را پخش می کرد.اون لحظه از اینکه توی اون ماشین نشسته ام؛ حس خوبی یهم دست داد و احساس افتخار می کردم !

× وقتی استاد روانشناسی درسشو شروع کرد، از اینکه بعد چند سال دوباره یکی ازاستادامون روشنفکر تشریف داره؛ حس خوبی داشتم و از اینکه توی کلاس بودم احساس غرور می کردم !

×اصلاً من این روزها حس خیلی خوبی دارم، از اینکه دارم راه جدیدی رو شروع می کنم ...

پ ن » با شوهر خالم تخته بازی می کنیم، پنج هیچ می برمش. میگه: افشین، قبلاً که بار اولش می باختی ،بازی شیرین تر بود!

بهش میگم: اونا همش تو قبل موند و مرد، حالا دیگه خیلی عوض شدم. خوشت نمیاد بازی نکن.