با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

دیدم دختری را بر تخته سنگ خوابانده بودند، ومردی به او شلاق می زد. در دست چپ قرآنی زیر بغل داشت، و با دست راست می زد. محکم می زد. مرد دیگری که مثل جوکیان هندی ورد می خواند و خود را تکان تکان می داد، ضربه ها را می شمرد.

دخترک صورتش را بر سنگ گذاشته بود، و با هر ضربه چشم هایش به هم فشرده می شد. وقتی شلاق ی خورد فکر می کرد. داشت به من فکر می کرد. گاهی هم به وضعیت تاسف بار آن آدمی فکر می کرد که داشت شلاقش می زد. اما بیشتر به من فکر می کرد. دستم را توی انبوه موهاش بردم و گفتم: عزیزم

گفت: مادرم دبیر است، پدرم دبیر است. و من به دبیرستان می روم.من خیلی کتاب خوانده ام. من ریاضیات خوب می دانم، شعر می گویم، گیتار هم می نوازم، اما کشورم مرا دوست ندارد، من این سرزمین را ترک می کنم.*

 

*عباس معروفی

 

نظرات 5 + ارسال نظر
roya ....پاییزانه سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 04:54 ق.ظ http://paeezane.blogfa.com

عاشق داستان ها و رمان های عباس معروفی هستم

انتخاب زیبایی بود
امان از وقتی که کشوری آدم هاشو از خودش برونه

خزان نوشت سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 03:21 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

راستش از وقتی اپ کردی یه چند بار اومدم و اینو خوندم اما نمی دوستم چی بنویسم!
....

آهو خانم سه‌شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 07:20 ب.ظ http://www.ahookhanom.persianblog.com

همه اونهایی که می تونستن به طریقی برای این کشور مفید فایده باشند رفتند

هدیه چهارشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 02:56 ب.ظ http://thinkandheart.blogfa.com/

سلام افشین جااان
من دوباره نوشتم... جات خالیه یه سر به وبلاگم بزن.
منتظرم...
بای بای

هدیه پنج‌شنبه 16 فروردین‌ماه سال 1386 ساعت 01:30 ق.ظ http://thinkandheart.blogfa.com/

وجود دوستای خوبی مثل شما باعث شد ما برگردیم... آخه شما همیشه با کامنتات منو شرمنده میکردی
سی یوووو....
بای بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد