دیدم دختری را بر تخته سنگ خوابانده بودند، ومردی به او شلاق می زد. در دست چپ قرآنی زیر بغل داشت، و با دست راست می زد. محکم می زد. مرد دیگری که مثل جوکیان هندی ورد می خواند و خود را تکان تکان می داد، ضربه ها را می شمرد.
دخترک صورتش را بر سنگ گذاشته بود، و با هر ضربه چشم هایش به هم فشرده می شد. وقتی شلاق ی خورد فکر می کرد. داشت به من فکر می کرد. گاهی هم به وضعیت تاسف بار آن آدمی فکر می کرد که داشت شلاقش می زد. اما بیشتر به من فکر می کرد. دستم را توی انبوه موهاش بردم و گفتم: عزیزم
گفت: مادرم دبیر است، پدرم دبیر است. و من به دبیرستان می روم.من خیلی کتاب خوانده ام. من ریاضیات خوب می دانم، شعر می گویم، گیتار هم می نوازم، اما کشورم مرا دوست ندارد، من این سرزمین را ترک می کنم.*
*عباس معروفی
عاشق داستان ها و رمان های عباس معروفی هستم
انتخاب زیبایی بود
امان از وقتی که کشوری آدم هاشو از خودش برونه
راستش از وقتی اپ کردی یه چند بار اومدم و اینو خوندم اما نمی دوستم چی بنویسم!
....
همه اونهایی که می تونستن به طریقی برای این کشور مفید فایده باشند رفتند
سلام افشین جااان
من دوباره نوشتم... جات خالیه یه سر به وبلاگم بزن.
منتظرم...
بای بای
وجود دوستای خوبی مثل شما باعث شد ما برگردیم... آخه شما همیشه با کامنتات منو شرمنده میکردی
سی یوووو....
بای بای