من همان پسر بچه یی بودم که بدون اجازه والدینش و فقط از روی کنجکاوی سوار قطاری شد که مقصدش را نمی دانست.
همه ی آن ماجرا ها در همان شب اول اتفاق افتاد. هنوزبه یاد دارم نیمه شبی را که مثل مرده ها ته راهررو کنار در اتاق لوکوموتیو ران ایستاده بودم و داشتم به مردانی نگاه می کردم که مسافران را از توی کوپه هایشان بیرون می کشیدند و در راهرو جمعشان می کردند .داشتم نگاه می کردم که چطور شمشیر عدالت روی سر مسافران قطار فرود می آمد، سرشان را از فرق جدا می کردو خونشان را روی دیوار پخش می کرد...
در باز شد؛ لوکوموتیو ران در حالی که دستش را روی دهانم گذاشته بود؛ مرا به درون اتاق کشید و مرا در همان صندوق که همه ی درجه هاش ؛ همه ی جواهراتش و همه ی افتخاراتش را قایم کرده بود، قایم کرد...
صبح که شد نه از آدم های بد خبری بود و نه از مسافرهای قطار. از جلوی اتاق نگهبان بوی بدی می آمد.کسی هم در را باز نمی کرد، انگار یا خودکشی کرده بود و یا کشته بودنش. لوکوموتیو ران را هم انداخته بودند توی همان آتشی که خودش هر روز روشنش می کرد.
تازه کابوس شروع شده بود . آدم بدها رفته بودند و ترمز قطار را با خودشان برده بودند.
الان چند سالی می شود که لوکوموتیوران دارد می سوزد ولی تمام نمی شود و قطار همچنان دارد به راه خود ادامه می دهد.
هر روز، وقتی که قطار از کنار دهی یا روستایی رد می شود کودکان راه آهن را می بینم که دستشان را به علامت خوش آمد گویی (و یا شاید خداحافظی) بالا برده اند . شب ها هم ریز علی ها را می بینم که از لباسشان مشعلی ساخته اند و دارند دنبال قطار می دوند و فریاد می زنند: ریل هایی که کوه روی آن ها ریزش کرده بود، تعمیر شده است. ما(؟) راه را برای شما ساخته ایم.، لحظه ای درنگ، جایز نیست.
با اینکه این چند سال را با اذیت می گذرانم.. ولی هنوز هم برای فهمیدن مقصد قطار کنجکاوم. هنوز هم برای فهمیدن سرنوشت مسافران دلتنگم. اصلاً دلم می خواهد بدانم آن آدم بدها کجا رفتند. بروم پیدایشان کنم و بپرسم چرا با آنها این چنین رفتار کردند؟بپرسم گناه لوموموتیو ران پناه دادن من بود یا قایم کردن جوهرات؟ اصلاً چرا من باید تنها شاهد این رفتارشان باشم؟
من حامل کدام پیام مهم برای مردم دنیا هستم ...
اینجا، توی قطار فقط موش ها هستند که زاد و ولد می کنند و فقط به فکر ازدیاد نسل هایشان هستند، مثل اینکه نقشه دارند تا دنیا را فتح کنند.
دلم برای میلیون ها فرزندی که به دنیا نخواهند آمد؛ تنگ شده است.
سلام .خوبی . من شروع به نوشتن یه وبلاگ کردم. برای فعال شدنش به بیننده خوبی مثل شما نیاز دارم .راستی امروز تولد من .تولدم مبارک . راستی هر وقت اومدی نظر یادت نره.
مرسی از کامنت زیباتون
نمیدونم میشه اسم این مطلب رو چی گذاشت؟
درد و دل؟ داستانک؟
هر چی که بود خیلی به دلم نشست
مخصوصا این قسمت :
هر روز، وقتی که قطار از کنار دهی یا روستایی رد می شود کودکان راه آهن را می بینم که دستشان را به علامت خوش آمد گویی (و یا شاید خداحافظی) بالا برده اند . شب ها هم ریز علی ها را می بینم که از لباسشان مشعلی ساخته اند و دارند دنبال قطار می دوند و فریاد می زنند: ریل هایی که کوه روی آن ها ریزش کرده بود، تعمیر شده است. ما(؟) راه را برای شما ساخته ایم.، لحظه ای درنگ، جایز نیست.
شاد باشید و کامروا
نظر که نه اما فقط تحسینی ست برای اونی که نوشته اینو و مفهومی چند پهلو. از اون نوشته هایی که پر است از دموکراسی که هرکس هر طور که دوست داره بخوندش و هر طور که دوست داره معنیش کنه!!!