داستان اول:
شایعه شده بود که توی دانشکده دوربین گذاشته اند. با احمد پسر میرزا علی و صمد، خودمان را زود به دانشکده رساندیم. اما دانشکده سوت و کور بود، تاریک بود. پرنده هم پر نمی زد، هیچ نشانی از بنی آدم نبود و آن دوربین ها هم جایی دیده نمی شد. یعنی حکمعلی دروغ گفته بود.
حکمعلی یکی از مستخدمین دانشکده بود که با دانشجوها رابطه ی خوبی داشت. بهترین لباس ها را می پوشید، ماشین آخرین سیستم سوار می شد، و یک گردنبد هم برای این که کسی چشم اش نزند از گردنش آویزان کرده بود. اگر برای بار اول بود که وارد دانشکده می شدی؛ با استاد اشتباه می گرفتی.آخه دانشکده ما استادهایی داشت که نه ظاهرشان شبیه استاد بود و نه باطن شان .
دیگر ملتفت شده بودیم که این بار هم فریب یکی از شوخی های بی مزه ی حکمعلی را خورده ایم.داشتیم از پله ها بالا می آمدیم تا خودمان را از این تاریکخانه خلاص کنیم که احمد ناگهان با صدای بلندی فریاد زد که همه جا را دیدیم الا یک جا ! همان جا روی پله ها نشستم و با عصبانیت گفتم که احمد جان توی دانشکده یی به این کوچکی کجا مانده که ما بازدیدش نکرده باشیم.
` دستشویی، دستشویی اصلاً از یادما ن رفته که نگاش کنیم. یادت هست که حکمعلی چی می گفت؟`
تازه یادم افتاد وقتی حکمعلی ماجرای دوربین را تعریف می کرد، می گفت که دوربین ها را توی دستشویی ها کار گذاشته اند. این احمد هم ازش پرسیده بود دوربین ها بیرون دستشویی کار گذاشته اند یا توش؟ بعد حکمعلی با خنده ی تمسخر آمیزی رو به رییسش کرده بود و گفته بود : ببین، اینها چه می گویند، می پرسند توی دستشویی یا بیرونش؟
احمد قبل از آمدن به دانشگاه همه ی دوران عمرش را در روستا کنار پدرش گذرانده بود، خودش می گفت که هرگز تنهایی توی شهر قدم نزده بود، تلوزیون ندیده بود و بزرگترین خاطره اش ، زیارت قبر امام رضا بود. از آن نوع آدم هایی بود که با آن معصومیت روستایی اش، کمتر بارشان می شود و کمتر حرف می زنند و چون متوجه زخم زبان ها نیستند زندگیشان همیشه شاد است.
با شوق و عجله یی خاص از پله ها فرود آمدیم و به سوی دستشویی دویدیم. احمد از همه اول رسید بعد من و صمد پشت سرش وارد شدیم. احمد همین که چشمش به دوربین افتاد،دهانش باز شد و آب دهنش راه افتاد و همانطوری خشکش زد. دوربین که چه عرض شود انگار کاسه ی شیشه ای را وارونه به دیوار چسبانده بودی. صمد که زیاد کتاب می خواند و همه چیز را ساده گرفته بود گفت من فکر نمی کنم این دوربین باشد. احتمالاً یک دزدگیر است. اما وقتی شی میله مانندی توی کاسه چرخید و درست روبرویش ایستاد، بلند داد زد این یک دوربین است انگار کسی ما را می پاید و هجوم آورد به طرف احمد و برایش شاخ گذاشت. آن روز احمد و صمد شبیه دانشمند هایی که کشف تازه ای کرده اند جلوی دوربین شادی می کردند، ادا در می آوردند، می خواندند و می رقصیدند و من فقط نگاهشان می کردم...
داستان دوم:
من می دانم، کار ناظم مدرسه هست. ناظم مان دوست پدرم بود،ولی اصلاً از من خوش اش نمی آمد. هر صبح جلوی در مدرسه می ایستاد تا من را با شلوار جین و یا با مو های مرتب و شانه کرده ببیند تا بهم گیر بده. می گفت شلوار دانش آموز نباید بیشتر از چهار تا جیب داشته باشد.عقده ای بود مگه نه ؟ من هم دوستش نداشتم.
مدرسه ی ما را هم یک بار دزد زده بود،نمی دانم اول دبیرستان بودم یا دوم. ولی سادم هست که آن روز به خیال این که دزد کامپیوتر های مدرسه مان را دزدیده و نمره هایمان را هم با خود برده چقدر خوشحالی کرده بودم. چه خیال خامی ...!
ناظم مدرسه مان هیچ کامپیوتر بلد نبود ولی همیشه دم از علم می زد. یک روز پسورد کامپیوترش را فراموش کرده بود و چون می دانست و شنیده بود که من کامپیوترم خوب است، مرا فرستاد خانه اش تا کامپیوترش را درست کنم. خانه اش در بهترین نقطه ی شهر بود و توش اصلاً شبیه خانه معلم ها نبود...
... من می دانم کار ناظم مدرسه مان است، در دوران مدرسه نتوانست بهانه ی قابل قبولی برای اخراج من از مدرسه جور کند؛ ته دلش عقده مانده است. می خواهد برای من پاپوش درست کند.
من می دان یک روز از این دانشگاه فرار خواهم کرد.
داستان اول جالب بود اما دومی عالی بود!
سلااام افشین جون....من آپیدم منتظرتمااا.... حتمآ بیااا
بای تا های
این مملکت خیلی راه دیگه در پیش داره تا درسیت بشه
این مملکت خیلی دیگه راه در پیش داره تا درست شه
سلااام افشین جووون... جواب سوااال وبلاگمو ندادی؟۱! بالنه... بدو منتظرماااا
اا!! هنوز که اپ نشدی؟!!!!