با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

مرا تبعید کن


                  مرا تبعید کن
                  به تلخ ترین فنجانی که پدر بزرگ می نوشید
                  به کنج تاریک ترین کوچه ای که عشق بازی می کردیم
                  به دورترین معبدی که انجیر داشت
                  مرا تبعید کن
                  پای همه محضرها امضاء داده ام
                  به همه لحظه ها دخیل بسته ام
                  خودم را به همه پاسپورتها سنجاق کرده ام
                  مرا تبعید کن
                  به حیاط گلابی که پر از ملافه سفید بود
                  به شالیزارهای ترک خورده همسایه مان
                  به آخرین ترانه ای که رقصیده ام
                  مرا تبعید کن
                  مرا از مرزها نترسان
                  لعنت به هر چه جغرافیا که مرز دارد
                  لعنت به هر چه مدرسه که جغرافیا دارد
                  لعنت به هر چه من که مدرسه می رود
                  درس نمی خواند
                  عاشق می شود
                  پیر می شود
                  تبعید نمی شود
                  مرا تبعید کن...

All That I`m Living For

اولین بار که فکر کردم دارم می میرم هفده سال پیش بود. آب داشت منو می برد و من داشتم به این فکر می کردم این آب منو تا کجا خواهد برد، بعضی وقتا هم سرمو می آوردم بالا و به آدم هایی که بالای سرم وایستاده بودند نگاه می کردم و قیافه ی اون آدمی که منو هل ام داده بود رو مجسم می کردم...

راستی کسی از خودش پرسیده بود که من اونجا چی کار می کردم؟ گناهم چی بود؟ مگه چند سال داشتم تا بتونم مرگ رهبر کشورمو درک کنم؟ فقط می دونستم چند دقیقه پیش تشنه بودم... من از کی آب خواسته بودم ؟ کی منو هل داد؟ کار خدا رو می بینی، کسی که منو نجات داده بود الان روی ویلچرها راه میره!

من مرگ آدما رو باور ندارم...چون هیچ وقت تابوتش از جلوی اون پارک رد نشد... اگه مرده پس چرا وصیعت نامه شو مهر و موم کردند... به غیر از پسرش کسی لاشو یاز کرده تا ببینه چی اون تو نوشته؟ جای لاک خورده داره؟ یه جایی ننوشته که یهودی ها بعد جنگ جهانی دوم خوشبخت می شند؟

تو اون جنگ چند تا یهودی کشته شدند؟ هیتلر گناهکاره مگه نه؟ جزاش چیه؟... من دلم می خواد هر چی گناه که تا به حال انجام دادم رو اعتراف کنم، دردمو به کی بگم ؟ کی رو ببینم؟ ... یادمه توی دوران دبستان به اندازه ی 10 تا آدم معمولی شلوغ بازی در آوردم ولی هیچ وقت اون سیلی رو که معلم پرورشی مون که به جرم نشستن موقع پخش سرود هفته زد رو فراموش نمی کنم. هنوز هم جاش می سوزه ... هنوز هم فکر می کنم سرخیش و گرمیش روی گونه هام مونده.

من خیلی گناها رو دیدم ... شیطان رو دیدم که داشت یه دختر رو با لگد داخل ماشین پرتاب می کرد ... من پسری رو دیدم که صورتش پر از خون بود و نعششو داشتند روی زمین می کشیدند ... من ماشین بدون ترمزی رو دیدم که خانمی رو به پرواز در آورد بود... من حتی وقتی داشتند دعوا می کردند صدای اذان مسجد رو می شنیدم ... انگار خواب بودم و کسی می خواست منو از خواب بیدار کنه... من تنها شاهد همه ی این ماجرا ها هستم ... من هم توی جرمشون شریکم مگه نه؟

می دونی درد من درد همون کتاب مادربزرگمه که سال هاست روی طاقچه اتاقشون خاک می خوره... درد بی خدایی... اون شب که کودک درونم مرد... دلم مردن نمی خواست ... روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم از یه نفر می پرسیدم شما چیزیتون نشد؟... و اونم هیچ جوابم نمی داد ... خواستم از دستش بگیرم که فهمیدم تمام اعضای بدنم قفل کرده ... و فقط دست هام بالا می رفت و توی تاریکی گم می شد... دلم می خواست داد و فریاد بزنم و کمک بخوام ... ولی حتی زبونم رو هم نمی تونستم تکون بدم .. تو که می دونستی که من فقط نمی خواستم بدون خداحافظی برم!

پ ن: تا اطلاع ثانوی نیستم ...

 

آگاهی بهتر است یا تبعیض؟

چند روز هست که روی همین سئوال فکر می کنم. و هر چه بیشتر روش فکر می کنم از خودم متنفر تر می شم. قبلن هیچ وقت این سئوال به ذهنم نرسیده بود. یعنی این جور فکر می کردم که اگه از هر کی بپرسم بدون هیچ فکر کردنی بگه معلومه آگاهی بهتره !

حتی قبلن ها کسی بهم نگفته بود که من سیاسی هستم وتفسیر سیاسی بودن یعنی بلندترین و رنگی ترین فحش دنیا.

مدرسه که می رفتم همه پول های تو جیبیم صرف خرید روزنامه یا کمک به این و اونی بود که درمونده بودند و بیشترشون هم زندونی های تازه آزاد شده بود، شد. به هیش کی هم نگفته بودم، برای همین هم همیشه از همشون می ترسیدم. از همه ی کسایی که بهشون کمک می کردم. دست خودم نبود که ...

تابستان همون سالی که کنکور داشتم، قرداد پدرم به دلیل ارزان شدن قیمت جهانی و مقرون به صرفه نبودن (به قول خودشون) لغو شد.قرار دادی که هر سالی چند صد میلیون تومان آب می خورد.اون هم توی دوره ی این خاتمی که من همیشه متعصبانه ازش دفاع کردم. پدرم برای اینکه پول این چند ماه کارگرهاش را بده خونه بی که تو تهران داشتیم رو فروخت . پارکینگ خونمون هم داشت از ماشین ها خالی می شد و من به اندازه پدرم درک می کردم که داره چه اتفاقی می افته. نمی خواستم تو اون شرایط خانواده رو تنها رها کنم یا یه خرج اضافه براشون بتراشم، برای همین هم توی فرم انتخاب رشته ام اول از داروسازی تبریز شروع کردم. همه فکر می کردند که من رشته شو دوست دارم در حالی که خودم تو فکر خدمت کردن به مردم کشورم بودم.

تابستان پارسال داشتم از مطب دندان پزشکم بیرون می اومدم که دیدم یکی جلوی چشم هام زمین خورد و تشنج کرد. همین طور که داشت تشنج می کرد مردمک چشم هاش هم این ورو و اون ور می چرخید شاید دنبال یه کسی بود که بیاد و نجاتش بده.کاری که از دستم بر میومد ایستادن و نگاه کردن بود ،به مغزم فشار می آوردم ، ولی چیزی به ذهنم نمی اومد. آخه تو این سه سال به اندازه یه واحد هم چیزی در مورد کمک های اولیه نخونده بودیم.

چند ماه بعدش که یکی از هم دانشکده یی هام دچار همین بلا شد، فهمیدم که حتی استاد های خودمون هم چیزی حالیشون نیست. یعنی از استادی که مبارزه با جنون گاوی رو حمایت از حقوق حیوانات قلمداد کنه و هی از قتل و عام بوسنیایی ها دم بزنه چه انتظاری می ره. یا اون یکی که همین سال 82 استخدام شد، ولی حالا مونده که پول هاشو تو کودوم بانک سرمایه گذاری کنه ! آدم هایی که هیچ وقت پیداشون نیست به غیر از موقعی که بوی پول یا مقاله یی میاد وسط پیداشون می شه که ما هم هستیم یادتون نره.

حالم از این آدم هایی که پول بیت المال سایکوتیکشون کرده به هم می خوره. همین الانه که هر چی کتک به اسم آزادی و دموکراسی خوردم رو در جا استفراغ کنم.