با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Weight Of The World

بچه که بودم.خانه ی پدربزرگم توی یه کوچه یی بود که سرش به مسجد می رسید و تهش به خانه ی آخوند مسجد. پنجره اطاق خاله هم رو به کوچه باز می شد و خاله هر وقت می دید که این آخونده داره از کوچه رد می شه پشت پرده قایم می شد و وقتی می دید به زیر پنجره اطاق رسیده از اون بالا آب دهان می انداخت درست وسط عمامه اش، طوری که اصلاً متوجه نمی شد.

بچه بودم. فکر می کردم که هر کی عمامه سرش کنه از طرف خدا و از یک دنیای دیگر اومده، دروغ نمی گه، خون مردم رو نمی ریزه و مال مردم رو بالا نمی کشه. فکر می کردم که خالم اشتباه می کنه و خدا از گناهش نمی گذره...

بیچاره خاله که همه یادگاری های کودکیش توی انباری خاک خورد، همه ی نقاشی هاش به دست بچه هایی مثل من پاره شد و پنجره اطاقش همیشه بسته موند تا صدای موسیقی گوش حاج آقا رو اذیت نکنه. همه ی جوانی خاله پشت پنجره گذشت تا یک روز ازدواج کرد و از آن خانه رفت.

الان که به آن روزها فکر می کنم مطمئنم که اگر راهی پیدا می شد و می تونستم به آن روزها برگردم، آن موقع می رفتم و می ایستادم کناره خاله و از آن بالا چنان تفی می انداختم که از سنگینیش زمین دهن باز می کرد و همه اش رو یکجا قورت می داد.

پ ن : نوشته بود خوشبخت ترین آدم می شی . ولی من باور ندارم !