با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

مرا به جایی ببر که هیچ کس را امتحان نمی کنند. من خودم از همه بیشتر مراقب خودم هستم .لعنت به من . چه کسی آن قدر محکم بر فانون های خودش ایستاده است که بتواند مرا امتحان کند ؟ از امتحان شما سر بلند بیرون آمدن ، سرشکستگی خود من است . من ناظرها را دوست ندارم . مومن کسی است که به قانون های خودش عمل کند و شما چطور از خلوص من در بیان قانون هایم مطمئن می شوید؟ شما که حق قانون شخصی داشتن را برای کسی قائل نمی شوید . قضاوت های کوچکتان ،کوچک و بی پایان . در بایگانی شما بماند .من صاحبشان نیستم .

یادت هست

 

چند گاهی ست که مرده ام
ـــ حدوداً پنج سالی ـــ
ببینم هنوز آنجا آسمان آبی ست؟
هنوز مادرم آه می کشد؟ دم دمه های غروب نگران می شود؟
هنوز صدای زنگ در خوشایند است؟
هنوز صدای اکارینا قشنگ است؟
و تو ؛ خودت؛
هنوز هستی؟
هنوز تکه دوزی می کنی؟
در خیابان راه می روی؟
گوش ماهی جمع می کنی؟
و هنوز سفر برایت لذت بخش است؟
ببینم....
آخرین باری که سر گورم آمدی کی بود؟
تا به حال برف رویش نشسته است؟
یادت هست؟ دوست داشتم قبرم در سایه باشد.
هیچ بوته ی گلی کنار قبرم نروئیده است؟
آن وقت که می مردم یک شب تابستان بود....گرم و شرجی
تو یادت نیست....تو خواب بودی....
یادت هست که خواب بودی؟