با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

یادت هست

 

چند گاهی ست که مرده ام
ـــ حدوداً پنج سالی ـــ
ببینم هنوز آنجا آسمان آبی ست؟
هنوز مادرم آه می کشد؟ دم دمه های غروب نگران می شود؟
هنوز صدای زنگ در خوشایند است؟
هنوز صدای اکارینا قشنگ است؟
و تو ؛ خودت؛
هنوز هستی؟
هنوز تکه دوزی می کنی؟
در خیابان راه می روی؟
گوش ماهی جمع می کنی؟
و هنوز سفر برایت لذت بخش است؟
ببینم....
آخرین باری که سر گورم آمدی کی بود؟
تا به حال برف رویش نشسته است؟
یادت هست؟ دوست داشتم قبرم در سایه باشد.
هیچ بوته ی گلی کنار قبرم نروئیده است؟
آن وقت که می مردم یک شب تابستان بود....گرم و شرجی
تو یادت نیست....تو خواب بودی....
یادت هست که خواب بودی؟

نظرات 4 + ارسال نظر
انصاری سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:26 ب.ظ http://http://adineh.blogsky.com/

سلام
اماچرااین همه مایوسانه!

مریم سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 08:28 ب.ظ http://baan3117.blogfa.com

سلام

هدیه شنبه 7 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 05:51 ق.ظ

من آپم

یاسمنگولا یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 03:55 ب.ظ

دروووووووووووووووووووووود
چطوری نازنین؟
اون موضوع حل و فصل شد
مرسی از حمایتت
چرا اینقدر ناراحنی؟
انشاالله که همش از زندگی بنویسی ... چرا مرگ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد