با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Reanimation

این حکایت وبلاگ من شده، همان حکایت پسر بچه و درخت ...

وبلاگم تنها دوستم بود که در عرض این چند سال به پای حرفام نشست و تا آخربهش گوش داد؛ چه روز هایی که با هم خندیدیم و با هم گریه کردیم! تا اینکه من بزرگ شدم، وبلاگم بزرگ شد.من خیلی بزرگ شدم، وبلاگم خیلی بزرگ نشد ولی عوضش میوه داد!

من میوه هاشو چیدم و دادم دست آدم هایی که تو عمرشون میوه نخورده بودند... آدما عوض می شن مگه نه؟ ولی درخت چی؟

این چند ماه من وبلاگمو تنها گذاشتم و رفتم، هر وقت هم برگشتم حرف تازه ای نداشتم و الان احساس خوبی نسبت به خودم ندارم. احساس می کنم که من با این نوشته هام جلوی بزرگ شدن وبلاکم رو گرفتم! وقتی مردم معنای حرف هامو نمی فهمند و تنها جوابشون اینکه: قشنگ بود. تا نشون بدند که واقعاً با هم فاصله داریم.

فقط تنها چیزی که بهم امید می ده و از دردم کم می کنه اینه که من تا به حال راز وبلاگمو به هیچ کسی نگفتم.

***

 

چند وقت پیش تو خواب می دیدم که از یک پلی بالا رفتم. ولی وقتی به بالاترین نقطه ی پل رسیدم، دیدم که بین دو طرف پل فاصله  افتاده. برای عبور باید می پریدم، ولی توی دستم امانتی داشتم که باید سالم به صاحبش می رسوندم. از اون ور هم هر وقت پشت سرم و راهی رو که اومده بودم نگاه می کردم، به راه کم عرض و پر شیبی که پشت سر گذاشته بودم ، بیشتر می ترسیدم.

اما در عالم واقعی اصلاً نترسیدم و خیلی سریع تر از زمانی که برای بالا رفتن صرف کرده بودم، اومدم پایین.

ولی الان یادم افتاده که امانتیم رو اون بالا جا گذاشتم. امانتی که حتماً باید به دست صاحبش برسه وگرنه هیچ وقت خودمو نمی بخشم...

آیا کسی از اون بالا حاضره دست منو هم بگیره و بکشه بالا! یا خودم چشمامو ببندم و بیام؟

 

 

 پ ن 1 : حذف شد!

پ ن 2 :  حذف شد!

اعتبار

 

پاره های آرزویم

 ذهنم را فسیل کرده

خودم را به صفر منگنه می کنم

و خم می شوم به سمت تو

و چیزی انگار

بغض حرفهایم را متوقف می کند

پس حالا

اعتبار دستهایم را هم به فراموشی بسپار

اینجا

کسی با وضوی کسی

نماز نمی خواند