با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

اولین روز نمایندگی کلاس یادت هست؟ من بودم، تو و او. داشتیم می رفتیم ساختمان توانبخشی تا لیست بچه ها را بگیریم. برگشتنی که خداحافظی کردیم تو و او داشتید ازدر دانشگاه می آمدید بیرون که نگهبانی بهتان گیر داد و من برگشتم و آمدم دنبالتان ...

می شد خودم را نه ندیدن بزنم، سرم را بالا بگیرم و هوایی تازه کنم و شما، مرا نبینید. اما من صدای نگهبان را شنیده بودم که به دوستش می گفت تا کارتتان را بگیرد.

دستهایم را مشت کردم ، تغییر مسیر دادم و آمدم طرف شما. به نگهبانی که رسیدم دهانم را باز کرد. خواستم به آن ها بگویم شما هم کلاسی من هستید. خواستم به آن ها بگویم کجای کارتان مشکل دارد که بهتان گیر داده اند. ولی نگهبان نگذاشت. گفت اگر حرفی داری اول کارت! کارتت را بده و حرفت بماند برای خودت. کارت دانشجویی، کارتی که همه ی استفاده من در طی این چند سال فقط برای نشان دادن به نگهبان ها بود و آن روز هم قداصت خود را دست های نگهبان جا گذاشت تا دوباره به خودم برسد. یک لیست و چندین اسم همراه دانشکده محل تحصیل. همه ی دستاورد حراست در طی این سال ها همین بود که هر روز طبق عادت همیشگی به چند نفر گیر بدهند، اسمشان را یادداشت کنند تا شاید یک روز.

آنقدر برایشان نرم شده که حتی وقتی شما کارت تغذیه تان را دادید تا اسمی را که رویش حک شده بود بنویسند، هیچ از خودشان نپرسیدند که دانشجوی سال 74 پزشکی اینجا چه کار می کند! اصلاً به قیافه تان می آید که این همه سن داشته باشید!

اما من هنوز هم نفهمیدم که گناه من چی بود ؟ هر چند که آن ها بهتان گفتند که به شما به خاطر حجابتان گیر دادند و شما هم ته دلتان به خاطر کلاهی که سر آنها گذاشته بودید، می خندیدید. ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که حجابتان در آن حدی باشد که بشود بهتان گیر داد.

***

آقای دکتر لطفاً لبخند بزنید. شما جلوی دوربین مخفی ایستاده اید. دوربینی که ما همیشه جلویش بودیم و می دانستیم، برای همین هم رفتارمان با آنچه که بودیم فرق می کند. بعضاً ما هم بازیگران نقش کسانی بودیم که به اجبار بر عهده مان گذاشته شده بود. شما که همه ما را به لطف این دوربین هایتان می شناسید و من مانده ام اگر یکی از همین دوربین ها با کسی دشمنی داشته باشد چه تصویری از او برای شما نشان می دهد. تصویر، تصویر چه کسی خواهد بود؟ تصویر آدمی که ردایی از سجاده به دوش انداخته و منتظر فرصتی است تا توی همان کیسه ای که مال بیت المال است تف بیندازد. برود و دیگر بر نگردد و شما نمی دانید که می شود با همین خرج، می شود آدم هایی را تربیت کرد که فردا به خاطر بدهکاریشان فقط به فکر این آب وخاک و هزاران منی مثل من باشند.

آقای دکتر لطفاً لبخند بزنید، بعضاً کاریکاتور ها هم هیچ منظوری ندارند. فقط به این خاطر کشیده می شوند که برای چند لحظه هم شده لبخند را به لبان آدمیان برگردانده باشند.

نظرات 2 + ارسال نظر
خزان نوشت پنج‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:07 ب.ظ

لبخندها ٬ حرمتشان ریخته!

یاس سفید سه‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ق.ظ

تو هم عاقل باش وشکستن اینه را به هر خشت خامی نگو
رفیق /همکار /شیوا /دکتر....خوب مینویسی ونوشته ها وقلمت یه جورایی مثل منه /راستی در میان این همه اگر تو چقدر بایدی...
تمام حفها وخاطرات و نگاه وذهن ودل ودیده تو برایم اشناست اما من از سرزمینی دورترم

من و تو در یک سرزمین واحد زندگی می کنم و همه ی این ها هزاران بار برایمان تکرار می شود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد