با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

قایم موشک

صدایم می کند و پشت دیوار قایم می شود. مثل قدیم تر ها که قایم موشک بازی می کردیم. مثل موشک های دوازده متری که دزفول را صاف صاف کردند مثل کف دست که یک دانه هم مو ندارد.صدایم می کند و پشت دیوار قایم می شود. قسم حضرت عباسش را باور کنم یا موهای سیاه و بلندش را که از پشت دیوار بیرون ریخته. همیشه همین طور است؛ ژولیده. نه مثل گدا ها و درمانده ها، یک ژولیدگی مطبوع. با لباس راه راه. نه مثل لباس تیم آرژانتین، مثل لباس زندانی ها. یک مدت هم افتاده بود زندان قصر. می رفتند عیادتش. می گفت نمردیم و قصر هم رفتیم. کوچکتر که بود مریض که می شد همه اش می گفت بریم قصر، حالا توی قصر افتاده بود و مریض. بدجوری زخمی شده بود. سرفه هم می کردمثل مسلول هایی که توی کارخانه های ابریشم سازی کارکرده باشند. خوب دیگر، همیشه همین طور بوده. تا دنیا دنیا بوده همیشه همین طور بوده. اسم بچه اش را گذاشته بود دنیا. یعنی نگذاشته بود، می خواست بگذارد. وقتی بهش گفتند: آخه دنیا اسم دختره.

ماتمش گرفته بود.می گفت : پس واسش هیچ اسمی نمی گذارم. آخرش هم پسره عمرش کفاف دو روزه ی دنیا را نداد. بی خود نبود که بهش دل نبسته بود. صداش که می کرد یک اخمی تو چهره اش می افتاد که نگو! ژولیدگی رسمش نبود. یک طور بی قیدی شده بود براش. به تیپش نمی نازید یک موقعی این طوری بودن مد شده بود- می گذاشت موهاش بلند شه تا دیگه شانه خور نداشت و شسته هم نمی شد بعد می رفت کوتاه می کرد. کچل که نه! ولی کوتاه کوتاه. دوستش داشتم همچی تو چشم های آدم خیره می شد که مجبور می شدی سرت را بیندازی پایین. اون هم دوست داشت. دفعه ی آخری که می رفت گفت: صدات داره دورگه می شه.

باخودم فکر کردم مثل بز همسایه، مع مع ...

... ولی به هر حال از پشت دیوار صدایم کرد، گفت: یالا بجنب دیر می شه. دیگه برو قایم شو.

آخرین دفعه ای که رفت همان دفعه بود. من بعدا که رفتم دیدمش ، هنوز تو سفر آخرش بود. گفتم: بر نمی گردی؟
گفت: اضافه کاری دارم. بعد دستش را برد لای مو های سیاهش و با انگشتانش شانه شان کرد. شانه که نه، آشفته. هر دفعه همین طور بود. می خندید. دیگه این آخری ها کارهاش داشت برام کهنه می شد. سک جور کهنگی مثا زیرزمین ننه جون. پر از صندوق های قدیمی و خاک گرفته. پر از رمز و راز با وسایل قدیمی، پارچه های زربفت و ترمه و ... با یک نی که مال خان جان بوده.

کهنگی اش هم یک جورهایی خواستنی بود. خودش می گفت مثل شراب کهنه. خیلی از این لفظ خوشش می آمد، شراب کهنه. یک بار هم شعر خوانده بود و افتاده بود تو دهانش. می گفتم بابا شراب تلخ! باز هم می گفت: نه، کهنه.

کهنگی و تلخی براش حلاوتی داشت. حالا اصلا نمی خواهم یک جوری ننه من غریبم بازی دربیاورم یا توی حس خوش غریبی فرو بروم. خوب من هم دلم نمی خواست مثل او باشم. همین طوری خودم که هستم ثوابش بیش تر است.

آره می گفتم. صدایم کرد و پشت دیوار قایم شد. مثل قدیم ترها که قایم موشک بازی می کردیم. موشکه های دوازده متری که دزفول را مثل کف دست صاف صاف کردند، کف دستی که مو نداره ... آخر می دانید یک مو از خرس کندن هم غنیمته! هیچ وقت چیزیش را به کسی نمی داد. بهش می گفتند خسیس. اگر حالا بود حتما بهش می گفتند اسکروچ. ولی خوب دیگه نیست، اما من بهش می گویم. دفعه ی آخری که برگشتم پشت دیوار انگشتری اش را برداشتم. خانمش قبول نکرد. گفت برش گردونید. من هم نگهش داشتم. پیچیدمش لای یک دستمال و گذاشتم توی کشو. یک شب درآمد که: بی معرفت! از مرده چیز بلند می کنی، اون هم عقیق؟

و بعد خندید. صبح که پا شدم عرق کرده بودم و پیرهنم چسبیده بود به تنم. حالم بدشده بود. رفتم بالای سرش و کلی گریه کردم تا دلم باز شود، ولی نشد. هر کاری کردم وا نشد.آخرش مجبور شدم برگردم سر جایم. انگشتری را انداختم توی آب . رفت. بعدا پشیمان شدم. با خودم گفتم کاش برنگشته بودم. کاش نمی گذاشتم اون گرگ به. کاش بازی را به هم زده بودم.کاش جر می زدم. او همیشه جر می  زد. حرص بچه ها در می آمد. نمی دانم شاید اصلا بازی بلد نبود.یک بار از بس جر زد همه رفتند. من هم نشستم سیر گریه کردم. مثل الان، مثل اون دفعه ی آخری. دیگر ندیدمش، یعنی زنده ندیدمش.

 با خودم گفتم عجب بازی بدیه قایم موشک .. بر می گردد و می گوید : من گرگ می شوم،تو برو قایم شو.

قایم می شوم ولی او گرگ نمی شود. سر کارم. گرگ خوبی نیست، اگر گرگ خوبی بود این طوری شقه اش نمی کزدند. با آن موهای پر پیچ و تابش. می گفت آدم تو را می بیند یاد این شعر های عاشقی می افتد. ابروهایش را جمع می کرد که یعنی چی می گی بابا! بیچاره بابا شده بود، می خواست اسم بچه اش را بگذارد دنیا. می گفتم:بابا! این پسره. دل خور می شد می گفت: این دنیاس.

بعد از خودش چند وقتی بیشتر دوام نیاورد. شاید اگر می ماند مادرش انگشتری را قبول می کرد. یادگاری بود ولی نخواستش. گفت: ما بدون یادگاری هم با هم زندگی می کنیم. می گفت با خاطره اش زنده ام، انگشتری که چیزی نیست... من خنگ را بگو، انداختمش توی آب. آب بردش. حتی دیگر صورتش یادم نمی آید. عکس نمی گرفت. می گفت: صورتم به نور فلاش حساسیت داره، جوش می زنه بدترکیب می شوم مادرم خونه راهم نمی دهد ...

از پشت دیوار صدایم می کند. یک دسته موی آشفته، سیاه، آخرین چیزی است که توی ذهنم می سپارم. بعدا که بر می گردم صورتش برای بوسیدن هیچ جایی ندارد. انگشتری اش را بر می دارم... حیف ، کاش جر زده بودم. کاش من گرگ می شدم. او اصلا گرگ خوبی نبود. عوضش من خوب قایم شدم ... خیلی خوب قایم شدم، خیلی خوب.