با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Trilogy

 

                  خودت را با من هدر نکن. از بی همه مان دو سه گریز رد نشو. آنسوتر نه به گل، نه به لب که از ارتعاش می سوزد، نه به دره ی شوره زار نمک سوده، نه به هیچ یک از خالی ترینانمان.

 آنسوتر نه به سهمگینی هم خوابگی شبانه ای بی مقدمه، نه به خاکستری که از دل نارنج گم شود. نه به زبان، نه به شهوت گیج خورده از هیاهوی انحنای اندام تو پر شده.

شبی را کنار من هدر نده. شبی که همه ی باشدِ من از فرق تو بالاتر. شبی که هجوم خطوط زاویه دارمنقطع، آوار زیر خوشایندی قوس های محو مانده از سایه ها. شبی شب زده از تنفسی فرو خورده، طولانی.

شبی ، مرا بی خودی هدرنده. بنشین دل به غوغای سطوح سرد . مجاور این لمس بی پایان بیرونی هدر نشو.

                  صدایم رسا نداشت. خوب آمدی اما! راست بگو، دست های چروکیده لرزان چه به گوش هات زمزمه کرد؟ 

من؟

برای من که به قطره ای از توّهم چشم ندارم، چه چیزی دریا شده است
بر این استسقا  


انگارکسی در انتظار زانوهای خم شده من آواز می خواند
ابهام، دروغ را در سرم تکرار می کند.
خشتی از باور بر باروی دلم می زنم 
 

من، فقط من باقی ست که امروز را ورق بزند
هرگز پشیمان نبوده ام از رودی تشنه بودن