با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Please Don't Leave Me

آن روزها رفتند. روزهای ابری و روزهای بارانی. روزهایی که کنج اتاقم روی یک صفحه ساعت ها خیره می ماندم. انگار نه انگار که روزی دلی داشتم که هیچ جا بند نمی شد. از بلند ترین کو ه های خاطره بالا می رفت و از آن جا سر تاریخ داد می کشید، به خاطر دروغ هاش. دروغ هایی که این روز ها نقل و نبات هر مجلسی شده است. چه فرقی دارد که رییس جمهورش بگوید یا نگهبانش. وجه تشابه همه شان هم لبخند زیر لبشان موقع بیانش هست. شاید هم خنده ای است بر سادگی. همه این صفحات را باید ورق زد تا به آخر رسید...

خبر ها چه زود پخش می شوند. چه زود شادی های آدم ته می کشد. من هنوز تلخم. به تلخی افیونی که مردم به شهوت یک لحظه مزه کردنش حتی گدایی هم می کنند . من تلخم. به تلخی خنده دخترکی که آخرین نفس هاش را می کشید. به تلخی همه داروهایی که تاکنون فروخته ام و هیچ کس نفهمید که تلخی شان دست من نیست. نفهمید که من تنها یک فروشنده بودم و نه بیشتر.

درد، درد هست. همان قدر تلخ و عذاب آور. درد امروز من همان درد دیروز من است. هر چند بعضی وقت ها جنسش عوض می شود.مثل شکم آدم ها! بعضی از پر خوری شکمشان درد می کند و بعضی ها به خاطر خالی ماندن معده شان. همه جایم درد می کند. شاید هم درد باتومی باشد که ...

من دارم از این دانشکده لعنتی می روم. دانشکده ای که تا دیروز برام مقدس بود ولی یک روز چشم باز کردم و دیدم لعنت شده. آخر سرنوشت آدم هایی که یک زمانی توش زندگی می کردند آن قدر تلخ است، که هیچ کس باورش نمی شود. انگار این هم دروغی بیش نبوده.

من دارم تمام خیالات و خاطراتم را جمع می کنم تا بروم رد کارم. راه می افتم و تا نمی دانم کجا می روم.می روم و هرجا فراموشت کردم همان جا می مانم. می روم تا دوباره از نو شروع کنم...

من دارم می روم ولی هنوز تلخی های زیادی مانده برای فروختن هست که در دستم باد کرده.

 

پ ن : باورت می شه؟ یک ماه قبل از امتحان من کتاب فارماکولوژی رو از همکلاسیم گرفتم. دو هفته بعد کتاب بالینی رو از تهران پیدا کردم.  کل جزوه سم شناسی رو در عرض سه ساعت و جزوه بیوفارماسی رو شب امتحان فکر کنم دو ساعت بیشتر نخوندم. یک ماه پرالتهاب رو تو خیابون ها و جلوی این صفحه مانیتور گذروندم و اینجوری رزیدنت شدم!
نظرات 6 + ارسال نظر
دارم دکتر میشم منم! سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:01 ب.ظ

قبولیتونو تبریک میگم... امیدوارم موفق باشین.. ولی حیف که دیر وبلاگ یه همدانشکده ای رو شناختم.. فراموشی گاهی خوبه.. فقط گاهی...

ترنج دوشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:32 ب.ظ http://fcamp.blogfa.com

۱.تبریک می گم.
۲. همیشه همینطور بوده.فراموشی و فراموش کردن خاصیت ما ادمهاست.

سپیده دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:05 ب.ظ http://gomshodedarkhial.blogsky.com

چقدر بده که با این همه تلخی ترک می‌کنیم ۶ سال خاطره رو... اون‌قدر دردها و تلخیهاش زیاده که گاهی کامل فراموش می‌کنیم شیرینی‌های این مدت رو...

جدا باورم نمی‌شه! یا پایه‌ی خیلی قوی داشتی یا خیلی باهوشی یا هر دو! البته منم ماه آخر رو به همین شکل گذروندم اما خب قبلش از دی٬ جز صبحها و ۲-۳ روز عصر که داروخونه بودم!!! درس می‌خوندم!
بازم تبریک می‌گم و امیدوارم این مرحله از زندگی رو شادتر و کم دردتر و با خاطرات بهتر بگذرونین آقای دکتر ؛)

عماد دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:04 ب.ظ http://mowjeh-sereshk.blogfa.com

بشدت دلم تنگ شده . تو بگو چه کنم؟ از دست این همه دلتنگی و غصه کجا برم؟؟؟/

؟ چهارشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 01:40 ق.ظ

سعی میکنم ایندفه باور کنم!!!

باور تو دیگر هیچ به کارم نمی آید!

بابک خرم دین جمعه 25 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ http://www.ashtaad.blogfa.com

درود
من در وبلاگم در باره آزادی انتخاب و جبر در ادیان مختلف نوشتم لطفا" پس از خواندن آن مطالب بگین به نظر شما کدام اعتقاد درست است
با تشکر از شما[گل]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد