با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Ben Ağlamazken

پنجره ام به تهی باز شد

 و من ویران شدم

پرده نفس می کشید

دیوار قیر اندود

 از میان برخیز

پایان تلخ صداههای هوش ربا

فرو ریز

 لذت

خوابم می فشارد

فراموشی می بارد

 پرده نفس می کشد..

لذت هایم را به دنیا می سپارم. منتظرم که تموم کنه. منتظرم که هر لحظه دستم را از روی دهنش بردارم و ببینم دیگه گرمای نفس هاش دستم را گرم نمی کنه.

 مثل تو که همیشه منتظر بودی، اما نیومد. ته این آخرین جملاتی که گفته بود، معلوم بود که هیچ کمین کرده. اطمینان احمقانه بهش امیدواری می داد که از زندگی دور شه ...

پ ن 1: هی می نویسم و پاک می کنم! بماند برای روز دیگری

پ ن 2: حذف به قرینه لفظی!

پ ن 3: به اندازه یک فنجان قهوه هم وقت ندارم. معذرت!