با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Meds

احساس می کردم که دارم خفه می شوم ولی نمی شدم. تمام نفس هام حبس شده بود، ولی انگار قرار نبود چیزی تغییر کند. کاری از دستم بر نمی آمد، هیچ وقت خودم را این چنین ضعیف و ملول نیافته بود، هیچ وقت هم دوست نداشتم که این طوری شود. حاضر بودم که بمیرم ولی کم نیارم و این ها را نبینم. بعضی وقت ها سرم را بالا می آوردم و زیر چشمی نگاهش می کردم، ولی برعکس همیشه سرش پایین بود طوری که انگار حواسش به من نبود. خودم را گم شده توی آن همه نفس هایی نه می توانستند کشیده شوند و نه هم اجازه ی بیرون آمدن داشتند، می یافتم. حس می کردم که به آخر خط رسیده ام و تقدیر این است که زندگی من این طور تمام شود.  

ولی سهم من از زندگی تنها این ها نبود. سهم من تطهیر دادن آیاتی بود که به خون انسان ها آغشته شده بود. آیاتی که  برای اهل یمین جای تفکر داشت، جای بحث داشت ولی جای گلوله نداشت. به کمرش قداره نمی بست و بد تر از همه مخالفانش را سر نمی برید. همه ی کتاب نبود، تنها قسمتی از آن بود که با خون خیس و سپس خشک شده بود و بعد از سال ها اکنون نوبت من بود که میراث دار گناهان بزرگ بشریت باشم. افسوس که هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم.

دکتر گفت تو فقط فکر می کنی که داری خفه می شوی و نمی شوی.

گفتم: مگر می شود آدم فقط با فکر کردن خفه شود؟

دوباره ساکت شد و سرش را پایین انداخت و شروع کرد به نوشتن.

سال اول راهنمایی بودم که یک روز همراه پدرم رفتیم کوه ساوالان.ما هشت نفر بودیم، من بودم و پدرم، عموم آمده بود و بقیه شان دوست های پدر و عموم بودند. شب را در دامنه کوه چادر زدیم و خوابیدیم. هیجان کشف یک جای جدید، فتح اولین و بلند ترین قله عمرم خواب را از چشمام گرفته بود. صبح زود قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم. هر چه بالاتر می رفتیم هوا سردتر می شد و بوی لعنتی گوگرد بیشتر به مشام می رسید. آفتاب تازه طلوع کرده بود که رسیدیم به قله کوه. صبحانه را همان بالا خوردیم و موقع برگشتن بود که احساس کردم دارم خفه می شوم. به پدرم گفتم که نمی توانم نفس بکشم. برای چند لحظه ایستادیم و همان موقع بود که سرما به همه ی اندام بدنم لرزه انداخت. پدرم تند کاپشنش را در آورد و انداخت روی من. سرمای هوا طوری بود که  از زیر کاپشن پدرم هم سردی را حس می کردم و وقتی آمدم دگمه هاش را ببندم ، نتوانستم. ده بار یا شاید هم بیست بار امنحان کردم ولی نتوانستم. دست هام به قدری کرخت شده بودند که حتی انگشتانم را هم نمی توانستم جدا از هم حرکت بدم. و من  بعد ها به این فکر می کردم که در آن سرمای منفی صفر درجه که اگر تف می انداختی قبل از رسیدن به زمین یخ می بست، چرا پدرم سردش نمی شد؟ شاید هم من اشتباه فکر می کردم، سردش بود ولی به روش نمی آورد.

عموم از کیفش یک اسپری در آورد و گفت موقع نفس کشیدن دو، سه پاف از این را هم بفرست توی ریه هات. اگر تنگی نفس داشته باشی، زود خوبت می کنه. دوستای پدرم که پشت سر ما بودند به محض این که مرا دیدند بهم خندیدند. نمی دانم چرا از خنده هیچ کدامشان خوشم نیامد. دلم می خواست آن موقع یک سنگی در دستم داشتم و به طرفشان پرت می کردم و یا یک تکه چوبی که یا آن به سرشان بزنم و بگویم به خودتان بخندید ولی نمی توانستم ! خنده شان که تمام شد به پدرم گفتند که کوههای بلند جای آدم های کوچک نیست و به راهشان ادامه دادند.

سرم گیج می رفت. می دانستم که اگر به پدرم بگویم؛ آن ها را بیشتر نگرانشان می کنم. برای همین نشسته دراز کشیدم و سعی کردم چشمانم را ببندم. وقتی چشمانم بسته بود احساس می کردم که روی آب شناور هستم و موج ها مرا از این سو به آن سو می برد.احساس بی وزنی می کردم. فکر می کردم که اگر بلند شوم حتی می توانم روی موج ها راه بروم، بپرم و حتی پرواز کنم. وقتی چشمانم را باز کردم نمی دانستم چقدر چشمانم بسته مانده بود، سرم را آوردم بالا و دوستان پدرم را دیدم که در آن دور دست ها روی برف ها می غلتیدند و همراهشان پایین می آمدند. آن قدر پایین آمدند که زیر برف ها مدفون شدند و جنازه هاشان را تازه بهار سال بعد پیدا کردند.

وقتی به خانه برگشتیم؛ ماجرا را به مادرم گفتم. مادر گریه کرد و گفت: قول بده.

گفتم قول چی؟

دکتر گفت: قول بده که چیزی را از من قایم نکنی.

گفتم: من چیزی برای قایم کردن ندارم.

گفت: ولی همه گذشته ات را برام تعریف نمی کنی؟

گفتم: بعضی وقت ها لازم هست که فقط نفس کشیدنت را به یاد آوری وقتی داری ایمانت را از دست می دهی. وقتی که یک امیدی در دلت زنده می شود و تو هم بزرگش می کنی، تا این که یک روز باران می بارد و همه اش را می شورد و با خود می برد. تو می مانی و تنهاییت. تو می مانی و یک دنیا تلخی. تو می مانی با گریه هات. هر چقدر داد می زنی، فریاد می کشی نمی توانی صدات را به گوشش برسانی. 

گفت دوباره فکر کن شاید یک چیزی یادت آمد

و من دوباره فکر کردم.

سرم را کرده بودم زیر آب مثل کبکی زمستان ها به جستجوی دانه سرش را زیر برف می کند و به ستاره ها فکر می کردم.

خواهرم گفت: همه ی آدم ها وقتی می میرند و از این دنیا می روند، ساکن یکی از این ستاره ها می شوند. برای همین است که هر روز تعداد ستاره ها زیاد می شود.

گفتم: این ها را کجا یاد گرفتی؟

گفت: از مدرسه. معلمان همین امروز داشت درباره ی ستاره ها صحبت می کرد.

خندیدم و گفتم: معلمتان دروغ گفته است. اگر واقعیت داشت باید الان پدر بزرگ ما را از آن بالا ها می دید. اگر واقعیت داشت مادر این همه براش گریه نمی کرد و پدر از مرگش شکسته نمی شد.

 سر همین موضوع بود که دعوامان گرفت و موقع دعوا یک لحظه دیدم ستاره ای از جاش لغزید و به سرعت توی تاریکی ها محو شد.

 آن روز ها، روز های کودکی که نه از مدرسه خبر بود، نه از کتاب و کلاس.نه از جبر معلم و نه جور مشق های شب و من تازه پدر بزرگم را از دست داده بودم. روزهای آخر عمرش را در بیمارستان بستری بود و آنجا گذراند. ما هم به خاطرش جمع کردیم آمدیم تبریز. یک روز با دایی بهروز رفتیم ملاقاتش. جلوی بیمارستان مرا تو راه ندادند، به خاطر همین دایی تنهایی رفت و برگشت. موقع برگشتن ازش حال پدربزرگ را پرسیدم. گفت که نفس های آخرش را می کشد.

حرف های دایی بهروز را به پدرم گفتم.از رفتار پدرم فهمیدم که ناراحت شده، ازم پرسید اگر پدر بزرگت بمیرد خوشحال می شوی یا ناراحت؟
کمی فکر کردم و گفتم خوشحال که نمی شوم ولی ناراحت هم نمی شوم. هیچ احساسی  نسبت به مرگش ندارم.

بعد ها وقتی به این فکر می کردم که چرا این طوری به پدرم پاسخ دادم ، می دیدم که واقعاً هیچ حسی نسبت بهش نداشتم.  سالی یا دو سال یک بار که راهمان به آن طرف ها می افتاد اول از همه به خانه آن ها سر می زدیم. پدر بزرگ من یک آدم پیر و لاغر بود که هر بار که به خانه شان می رفتم، می دیدم زیرش یک متکا هست. همیشه روی آن متکا بود و از جاش تکان نمی خورد. آن اواخر هم بهم یاد داده بودند که اول سلام بدهم و بعد می رفتم و از دست هاش می بوسیدم و او دست هاش را می برد توی جیبش و دو، سه شکلات در می آورد و به من می داد. من که هیچ وقت نشناختمش، ولی مادرم می گفت از بین نوه هاش تو را بیشتر از همه دوست داشت.

گفتم: همه مرا دوست دارند.

گفت: ولی من تو را جور دیگری دوست دارم و هیچ کس تو را به اندازه من دوست نخواهد داشت.

دکتر نگاهی به نتایج آزمایش اسپیرومتری کرد، بعد هم عکس رادیو گرافی را گرفت طرف نور چراغ. زیر لب خنده ای زد و گفت پس این طور! از کی شروع شد؟

سرم را انداختم پایین و گفتم: نمی دانم کی بود!

سرم زیر آب بود و من احساس خفگی می کردم. دلم می خواست وقتی سرم را بالا آوردم همه ی هوای دنیا را یک جا قورت بدم ولی بی انصاف سرش را بالا نمی آورد تا من هم سرم را بکشم بیرون. نمی دانم چرا دلم می خواست مقاومت کنم. تا آخرش ادامه بدهم. شاید به این خاطر بود که هیچ کس تا حالا نتوانسته بود به اندازه من نفسش را زیر آب حبس کند. همیشه دوست داشتم که سر تر از دیگران باشم یا یک جور هایی بین من و دیگران یک تفاوت هایی باشد و مرا از آن ها مجزا کند. ولی این بار همه چیز فرق می کرد. آدمی پیدا شده بود که مدت ها نفسش را زیر آب نگه می داشت بدون آن که به رقیبش اعتنا کند یا این که حرکتی داشته باشد.

دیگر تحملم تمام شده بود. هیچ مسابقه ای دو نفر برنده نداشت، باید یکی مان کم می آورد و این بار من بودم که می باختم. به سرعت سرم را از آب بیرون کشیدم طوری که حجم زیادی از آب حوض با حرکت سرم بیرون جهید. از شدت بی هوایی به دور خودم پیچیدم، تند تند نفس می زدم و چشماتم سیاهی می رفت. ولی او یا این که برده بود، انگار نیت این را نداشت که سرش را بیرون بکشد و پیروزی خود را جشن بگیرد.

خاله منیژه که از صدای بیرون آوردن سر من از آب خودش را تا دم پنچره رسانده بود. من فقط صدای جیغ زدنش را شنیدم و بعد هم چشمانم را بستم. وقتی هم که باز کردم همه بالای سرم جمع شده بودند و من روی یک تختی دراز کشیده بودم و به دماغم یک لوله گذاشته بودند. زیر چشمی دنبالش می گشتم ولی پیداش نمی کردم،  به زحمت خودم را روی تخت جابه جا کردم و به تخت های اطراف نگاه کردم، ولی روی هیچ کدام از آن ها هم نبود. چشمانم ر ا دوباره بستم ، صدای مادرم را شنیدم که داشت می گفت: دکتر ها گفته اند تشنج کرده. گویا وقتی تشنج می کند تمام تون بدنش را از دست می دهد و نمی تواند حرکت کند.

تبریز 

۸۸/۹/۱۴