با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Mirage

من هیچ وقت این همه سکوت نکرده بودم. من هیچ وقت این همه کم رنگ نشده بودم. من همیشه جنگیدم، با زمان، با سایه ها، با آدم هایی که به دروغ می گفتند دوستت دارم و از دیوار قلب آدم ها بالا می رفتند. با شیطان جنگیدم و فانوس را بالای بلند ترین کوه ها بردم. آن جا ها که حتی صدا هم نمی ماند، من بودم و نور. با باد مسا بقه دادم و به پای جان دادن رازقی ها نشستم. 

 نه، هنوز فراموش نکرده ام. چطور می شود فراموش کرد خاطره آن  روزهای سرد را؟ من همیشه در بلندای سفیدترین کوه ها دنبال تو می گشتم و تو در ژرفای آبی ترین دریا ها گم شده بودی، غرق شده بودی و من دست و پا زدن تو را از پشت پنجره ای که رو به آسمان باز می شد، دیده بودم و یک بار حتی از خدا پرسیده بودم دلیل این همه امتحانش را؟  و خدا سکوت کرده بود. 

نه، تقصیر تو نبود. تقصیر داستان هایی بود که همیشه پایان خوب دارند و خوب یعنی هرچیزی که ما را از واقعیت ها دور نگه می دارد. مثل س که خوب درس می خواند و گ که خوب می رقصید و همه چیز خوب بود . حتی حال ع در آخربن روز بستری اش خیلی خوب بود و هیچ کس فکر نمی کرد که فرداش... 

نه، من هیچ وقت در بند هیچ کس و هیچ حرف نبودم. من همیشه آزاد بوده ام و آزاده زیسته ام و همیشه مثل آخرین عکسی که از من کشیده بودی آزاد خواهم ماند.