با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

سیاه مشق

بچه که بودم دوست داشتم که ریبس جمهور شوم تا آن روز که در راه مدرسه سگ ولگردی افتاد دنبال همکلاسیم و سر و صورتش را داغون کرد، خانواده اش بضاعت مالی شان آن قدر نبود تا براش واکسن هاری بزنند و من متنفر شدم از این همه رییس جمهور و در لیوان مدیر مدرسه تف کردم و از مدرسه فرار کردم. طناب را محکم به دستم بستم و خودم را از پنجره خانه مان به بیرون انداختم و میان زمین، زمان و فضا آوخ شدم و ساعت ها به دست هام فکر کردم که حسی نداشتند. چه فرقی می کند وقتی هیچ احساسی نداری آب را تا آرنج بالا بیاوری یا از همان مچ شروع کنی؟ این سوال را از معلم دینی پرسیدم و با سکوتش به حال معلم دوم دبستانم خندیدم. بیچاره دیکته هاش را با صدای بلند می گفت و ما می نوشتیم و یک روز فهمیدم که آن چیزی که در گوشش گذاشته سمعک هست و نه مهر نماز. یکی از بچه ها جوهر خودکار را در صندلی معلممان خالی کرد و کت و شلوار معلم همه جوهری شد و همه خندیدند جز من. دوستم پرسید چرا تو نخندیدی و من گفتم سیاه مشق را با کدام س می نوشتند؟ و بعد آن دیوانه وار درس خواندم و سعی کردم همه ی آن آدم ها را فراموش کنم.

بعد از سال ها وقتی پرسیدی که آیا دلت نمی خواهد به دوران بچگی ات برگردی تازه یادم آمد که معلم من چه آدم شریفی بود.