با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

وهم سپید

در زندگی لحظاتی هست که هیچ وقت فراموشش نخواهی کرد . لحظه ها، صحنه ها یی که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. لحظه ها، صحنه ها و آدم هایی که قسمتی از افکارت را تشکیل می دهند و همیشه وفتی بهشان فکر می کنی ته دلت می لرزد و همین لرزش باعث می شود روش خط بیافتند و یک روز می فهمی که این خط ها دیگر قسمتی از زندگی ات را تشکیل می دهند، مثل پرونده پزشکی ات همیشه همراه تو اند حتی وقتی که به خبال خودت بزرگ می شوی ؛ عاشق می شوی،مواخذه می شوی،  زمین می خوری، در اوج دل خوشی ها، در لحظه هایی که از آن تو نیستند و جا هایی که صدا هم نمی تواند بماند با تو اند.

روی زمین افتاده بود و داشت می لرزید، انگارنه انگار همین چند لحظه قبل سالم بود و داشت راه می رفت، حتی از تو زمان را هم پرسیده بود و تو گذر زمان را نفهمیده بودی. آن روزها سال سوم دانشگاه بودم ، همه درس هایی که در این چند سال خوانده بودم سکوت کرده بودند و فقط داشتند نظاره می کردند و همین طور نظاره گر قدم های مردی بودند که سال ها پیش پا در راهی گذاشته بود که پایانی نداشت. مردی که همه دنیا را در یک بقچه جمع کرده بود و درون مرزی از حصارهای آجری دور آسایشگاه گیر افتاده بود. یک بار هم تشنج کرده بود، دوستاش می گفتند که موقع تشنج هم بقچه اش را محکم در بغلش گرفته بود. همیشه بقچه اش بسنه بود، فقط بعضی صبح ها باز می کرد از توش مسواک بیرون می آورد. دوستم می گفت تو چه آدم دل ساده ای هستی، با یک مسواک که نمی شود دنیا را نجات داد. شاید راست می گفت شاید هم نه. آخر کجای دنیا کسی را به جرم ساده دلی بستری کرده اند؟ اینجا که آخر دنیا نیست، خیلی راحت یک پیرزن را به خاطر این که حقوق بازنشستگی اش را داده بود برای کارگرانی که از پس لبخندشان دندان های پوسیده شان خودنمایی می کند، مسواک خریده بود با تشخیص مانیا بستری اش کردند.

در کنار داروخانه ای که می رفتم یک دکه سیگار فروشی بود که همه این سیگار های رنگارنگ را داشت. بیشتر مردمی که برای گرفتن دارو به داروخانه مان می آمدند سر راهشان به دکه سیگار فروشی هم سر می زدند، سیگاری روشن می کردند و به راهشان ادامه می دادند، می رفتند تا در انتهای خیابان گم شوند، می رفتند و بعضی هاشان هرگز برنمی گشتند. در میان این مردم پیرمردی بود که همیشه از چند متری بوی سیگار می داد و بعد ها وقتی من در دفترچه بیمه اش دقت کردم بودم، دیده بودم که پنجاه و سه سال بیشتر ندارد. همیشه اسپری آترونت و سالبوتامول یک پای ثابت همه نسخه هاش بودند؛ با همه این حرف ها باز هم سیگار می کشید و همین سیگار باعث شد که خوردن دیگوکسین را هم تجربه کند. دفعه آخری که دیدمش بهم گفت که من نمی دانم که توی این درس هایی که شما خوانده اید چه معایبی در مورد سیگار نوشته اند. شاید این سیگار کشیدن روی بدتر شدن علایم سرفه و تنگی نفسم اثر داشته باشد ولی همین سیگارعلاج مرض های دیگری است که دارو ندارند. 

پ ن: روز داروساز مبارک

نظرات 2 + ارسال نظر
رهگذری آشنا جمعه 8 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:21 ق.ظ

میبینم که چند ماهی میشه کسی برات نظر نذاشته !!!

من به خاطر نظرات دیگران نمی نویسم

رهگذری آشنا چهارشنبه 9 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:50 ب.ظ

دلم واسه نوشته هات تنگ شده چرا نمی نویسی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد