با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Kirintilar

ساعت ام را نگاه می کنم و عقربه هاش را و چرخش عقربه ها را. عقربه هایی که همیشه دنبال هم می افتند و فقط بعضی وقت ها هست که به هم می رسند.

ساعت ام را نگاه می کنم ، عقربه کوچکتر روی 9 است و بزرگتر روی 12 و عقربه ی ثانیه شمار همچنان دور یک نقطه مبهم با حداکثر سرعت می چرخد. مثل ما که این همه سال دور خودمان چرخیدیم و زمانی به خود رسیدیم که همه ی نقطه ها جا مانده بود.

ساعت ام را نگاه می کنم و دیگر مطمئن می شوم که تو به من نخواهی رسید و من تو را تا مدت ها نخواهم دید. چه داستان تلخی دارند این خط های موازی که بعضی جا منقطع می شوند، بعضی جا ها حذف می شوند ولی هرگز به هم نمی رسند. علتش را از (م) پرسیده بودم و او هم با طرح لبخندی در لب گفته بود زمانی که این دو خط به هم برسند تصادف ها شروع می شوند.

و چه تصادفی بزرگتر از رسیدن تو به من. آه، چقدر دلم الان می خواهد که این دو خط لعنتی به هم برسند ولی نمی رسند. چقدر دلم می خواهد به مقصد نرسم. چقدر دلم قهوه های تلخ (ن) را می خواهد. قهوه هایی که هیچ وقت فرصت امتحان کردنشان را هم پیدا نکردم و همه چیز یک روز تمام شده، به اندازه بوی این قهوه های داغ.

بچه که بودم. یک بار خواب دیده بودم که تو و من و (آ) از یک دنیای دیگر می آییم و وقتی به زمین می رسیم هر کدام یک جایی می رویم و موقع برگشتن من شما را پیدا نمی کنم و از این که تنها هستم و راه برگشت را نمی دانم نگران می شوم. درست به اندازه الان که من به خاطر این درس های زندگی رهسپار ساری ام و تو پشت سر من دنبال سریازی ات داری می روی یزد و (آ) هم تبریز جا مانده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد