با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

تو چوب پدرت را می خوری ...
من چوب پدرم را می خورم ...
از فردای کودکمان نمی ترسی!؟ 

قایم موشک

صدایم می کند و پشت دیوار قایم می شود. مثل قدیم تر ها که قایم موشک بازی می کردیم. مثل موشک های دوازده متری که دزفول را صاف صاف کردند مثل کف دست که یک دانه هم مو ندارد.صدایم می کند و پشت دیوار قایم می شود. قسم حضرت عباسش را باور کنم یا موهای سیاه و بلندش را که از پشت دیوار بیرون ریخته. همیشه همین طور است؛ ژولیده. نه مثل گدا ها و درمانده ها، یک ژولیدگی مطبوع. با لباس راه راه. نه مثل لباس تیم آرژانتین، مثل لباس زندانی ها. یک مدت هم افتاده بود زندان قصر. می رفتند عیادتش. می گفت نمردیم و قصر هم رفتیم. کوچکتر که بود مریض که می شد همه اش می گفت بریم قصر، حالا توی قصر افتاده بود و مریض. بدجوری زخمی شده بود. سرفه هم می کردمثل مسلول هایی که توی کارخانه های ابریشم سازی کارکرده باشند. خوب دیگر، همیشه همین طور بوده. تا دنیا دنیا بوده همیشه همین طور بوده. اسم بچه اش را گذاشته بود دنیا. یعنی نگذاشته بود، می خواست بگذارد. وقتی بهش گفتند: آخه دنیا اسم دختره.

ماتمش گرفته بود.می گفت : پس واسش هیچ اسمی نمی گذارم. آخرش هم پسره عمرش کفاف دو روزه ی دنیا را نداد. بی خود نبود که بهش دل نبسته بود. صداش که می کرد یک اخمی تو چهره اش می افتاد که نگو! ژولیدگی رسمش نبود. یک طور بی قیدی شده بود براش. به تیپش نمی نازید یک موقعی این طوری بودن مد شده بود- می گذاشت موهاش بلند شه تا دیگه شانه خور نداشت و شسته هم نمی شد بعد می رفت کوتاه می کرد. کچل که نه! ولی کوتاه کوتاه. دوستش داشتم همچی تو چشم های آدم خیره می شد که مجبور می شدی سرت را بیندازی پایین. اون هم دوست داشت. دفعه ی آخری که می رفت گفت: صدات داره دورگه می شه.

باخودم فکر کردم مثل بز همسایه، مع مع ...

... ولی به هر حال از پشت دیوار صدایم کرد، گفت: یالا بجنب دیر می شه. دیگه برو قایم شو.

آخرین دفعه ای که رفت همان دفعه بود. من بعدا که رفتم دیدمش ، هنوز تو سفر آخرش بود. گفتم: بر نمی گردی؟
گفت: اضافه کاری دارم. بعد دستش را برد لای مو های سیاهش و با انگشتانش شانه شان کرد. شانه که نه، آشفته. هر دفعه همین طور بود. می خندید. دیگه این آخری ها کارهاش داشت برام کهنه می شد. سک جور کهنگی مثا زیرزمین ننه جون. پر از صندوق های قدیمی و خاک گرفته. پر از رمز و راز با وسایل قدیمی، پارچه های زربفت و ترمه و ... با یک نی که مال خان جان بوده.

کهنگی اش هم یک جورهایی خواستنی بود. خودش می گفت مثل شراب کهنه. خیلی از این لفظ خوشش می آمد، شراب کهنه. یک بار هم شعر خوانده بود و افتاده بود تو دهانش. می گفتم بابا شراب تلخ! باز هم می گفت: نه، کهنه.

کهنگی و تلخی براش حلاوتی داشت. حالا اصلا نمی خواهم یک جوری ننه من غریبم بازی دربیاورم یا توی حس خوش غریبی فرو بروم. خوب من هم دلم نمی خواست مثل او باشم. همین طوری خودم که هستم ثوابش بیش تر است.

آره می گفتم. صدایم کرد و پشت دیوار قایم شد. مثل قدیم ترها که قایم موشک بازی می کردیم. موشکه های دوازده متری که دزفول را مثل کف دست صاف صاف کردند، کف دستی که مو نداره ... آخر می دانید یک مو از خرس کندن هم غنیمته! هیچ وقت چیزیش را به کسی نمی داد. بهش می گفتند خسیس. اگر حالا بود حتما بهش می گفتند اسکروچ. ولی خوب دیگه نیست، اما من بهش می گویم. دفعه ی آخری که برگشتم پشت دیوار انگشتری اش را برداشتم. خانمش قبول نکرد. گفت برش گردونید. من هم نگهش داشتم. پیچیدمش لای یک دستمال و گذاشتم توی کشو. یک شب درآمد که: بی معرفت! از مرده چیز بلند می کنی، اون هم عقیق؟

و بعد خندید. صبح که پا شدم عرق کرده بودم و پیرهنم چسبیده بود به تنم. حالم بدشده بود. رفتم بالای سرش و کلی گریه کردم تا دلم باز شود، ولی نشد. هر کاری کردم وا نشد.آخرش مجبور شدم برگردم سر جایم. انگشتری را انداختم توی آب . رفت. بعدا پشیمان شدم. با خودم گفتم کاش برنگشته بودم. کاش نمی گذاشتم اون گرگ به. کاش بازی را به هم زده بودم.کاش جر می زدم. او همیشه جر می  زد. حرص بچه ها در می آمد. نمی دانم شاید اصلا بازی بلد نبود.یک بار از بس جر زد همه رفتند. من هم نشستم سیر گریه کردم. مثل الان، مثل اون دفعه ی آخری. دیگر ندیدمش، یعنی زنده ندیدمش.

 با خودم گفتم عجب بازی بدیه قایم موشک .. بر می گردد و می گوید : من گرگ می شوم،تو برو قایم شو.

قایم می شوم ولی او گرگ نمی شود. سر کارم. گرگ خوبی نیست، اگر گرگ خوبی بود این طوری شقه اش نمی کزدند. با آن موهای پر پیچ و تابش. می گفت آدم تو را می بیند یاد این شعر های عاشقی می افتد. ابروهایش را جمع می کرد که یعنی چی می گی بابا! بیچاره بابا شده بود، می خواست اسم بچه اش را بگذارد دنیا. می گفتم:بابا! این پسره. دل خور می شد می گفت: این دنیاس.

بعد از خودش چند وقتی بیشتر دوام نیاورد. شاید اگر می ماند مادرش انگشتری را قبول می کرد. یادگاری بود ولی نخواستش. گفت: ما بدون یادگاری هم با هم زندگی می کنیم. می گفت با خاطره اش زنده ام، انگشتری که چیزی نیست... من خنگ را بگو، انداختمش توی آب. آب بردش. حتی دیگر صورتش یادم نمی آید. عکس نمی گرفت. می گفت: صورتم به نور فلاش حساسیت داره، جوش می زنه بدترکیب می شوم مادرم خونه راهم نمی دهد ...

از پشت دیوار صدایم می کند. یک دسته موی آشفته، سیاه، آخرین چیزی است که توی ذهنم می سپارم. بعدا که بر می گردم صورتش برای بوسیدن هیچ جایی ندارد. انگشتری اش را بر می دارم... حیف ، کاش جر زده بودم. کاش من گرگ می شدم. او اصلا گرگ خوبی نبود. عوضش من خوب قایم شدم ... خیلی خوب قایم شدم، خیلی خوب.

در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست

دل من

که به اندازه یک عشق ست

به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گل ها در گلدان

به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری

که به اندازه ی یک پنجره می خوانند

آه...

همه ی این مدتی که نبودم منتظر کسی بودم، منتظر کسی که از دستم بگیرد و ببرد تو کلاس آل اسحاق، سر کلاس استاد ریاضی مان تا بگوید تنبل باشی و ما بخندیم و من بعد ها درباره اش بنویسم استاد خوبی بود، ولی نمی دانم چرا همیشه پیش هر کسی که می نشستم ، او را برای حل کردن تمرین ها پای تخته صدا می کرد و بد تر از آن چرا آخر ترم ورقه امتحانی مرا آن جور اصلاح کرده بود. مرده شور ریاضییتان را بروم، من باید ریاضی می خواندم. استعداد ریاضی بودم ولی حیف جبر ناظممان نگذاشت. ولی عوضش دارم دکتر می شوم، خودش هم دکتر داروساز، مهدی می گفت داروسازش چیه که از دکترش هم این همه انتظار داشته باشی. راست می گفت همه شان بوی خیانت می دهند، بوی باورتی که ماشه اش کشیده شده و منتظر یک اشاره است. اشاره ای که پایان راه را نشان می دهد، ولی این پایان کار من نیست. هنوز آدم های زیادی هستند که یادشان می رود موقع رفتن در خانه شان را ببندند.

آیا یک نفر به تنهایی می تواند سرنوشت دنیا را عوض کند؟

من که ایمان داشتم، ولی بعضی وقت ها بهش شک می کنم. درست مثل همین الان که دارم سعی می کنم بین همه اتفاقات را طوری به هم ربط بدهم و خودم را آن سوی مساوی قرار دهم.

چه درونم تنهاست

 

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت ...

چه درونم تنهاست  

 

 

پ ن : امروز تو بخش حین مورنینگ ریپورت ‌‌رزیدنت از یکی از بستری شده ها ( بیمارستان رازی) خواست که با خودش و زندگیش رو در یک جمله خلاصه کنه. ته دلش لرزید و این شعرو خوند.

اولین روز نمایندگی کلاس یادت هست؟ من بودم، تو و او. داشتیم می رفتیم ساختمان توانبخشی تا لیست بچه ها را بگیریم. برگشتنی که خداحافظی کردیم تو و او داشتید ازدر دانشگاه می آمدید بیرون که نگهبانی بهتان گیر داد و من برگشتم و آمدم دنبالتان ...

می شد خودم را نه ندیدن بزنم، سرم را بالا بگیرم و هوایی تازه کنم و شما، مرا نبینید. اما من صدای نگهبان را شنیده بودم که به دوستش می گفت تا کارتتان را بگیرد.

دستهایم را مشت کردم ، تغییر مسیر دادم و آمدم طرف شما. به نگهبانی که رسیدم دهانم را باز کرد. خواستم به آن ها بگویم شما هم کلاسی من هستید. خواستم به آن ها بگویم کجای کارتان مشکل دارد که بهتان گیر داده اند. ولی نگهبان نگذاشت. گفت اگر حرفی داری اول کارت! کارتت را بده و حرفت بماند برای خودت. کارت دانشجویی، کارتی که همه ی استفاده من در طی این چند سال فقط برای نشان دادن به نگهبان ها بود و آن روز هم قداصت خود را دست های نگهبان جا گذاشت تا دوباره به خودم برسد. یک لیست و چندین اسم همراه دانشکده محل تحصیل. همه ی دستاورد حراست در طی این سال ها همین بود که هر روز طبق عادت همیشگی به چند نفر گیر بدهند، اسمشان را یادداشت کنند تا شاید یک روز.

آنقدر برایشان نرم شده که حتی وقتی شما کارت تغذیه تان را دادید تا اسمی را که رویش حک شده بود بنویسند، هیچ از خودشان نپرسیدند که دانشجوی سال 74 پزشکی اینجا چه کار می کند! اصلاً به قیافه تان می آید که این همه سن داشته باشید!

اما من هنوز هم نفهمیدم که گناه من چی بود ؟ هر چند که آن ها بهتان گفتند که به شما به خاطر حجابتان گیر دادند و شما هم ته دلتان به خاطر کلاهی که سر آنها گذاشته بودید، می خندیدید. ولی هیچ وقت به این فکر نکردم که حجابتان در آن حدی باشد که بشود بهتان گیر داد.

***

آقای دکتر لطفاً لبخند بزنید. شما جلوی دوربین مخفی ایستاده اید. دوربینی که ما همیشه جلویش بودیم و می دانستیم، برای همین هم رفتارمان با آنچه که بودیم فرق می کند. بعضاً ما هم بازیگران نقش کسانی بودیم که به اجبار بر عهده مان گذاشته شده بود. شما که همه ما را به لطف این دوربین هایتان می شناسید و من مانده ام اگر یکی از همین دوربین ها با کسی دشمنی داشته باشد چه تصویری از او برای شما نشان می دهد. تصویر، تصویر چه کسی خواهد بود؟ تصویر آدمی که ردایی از سجاده به دوش انداخته و منتظر فرصتی است تا توی همان کیسه ای که مال بیت المال است تف بیندازد. برود و دیگر بر نگردد و شما نمی دانید که می شود با همین خرج، می شود آدم هایی را تربیت کرد که فردا به خاطر بدهکاریشان فقط به فکر این آب وخاک و هزاران منی مثل من باشند.

آقای دکتر لطفاً لبخند بزنید، بعضاً کاریکاتور ها هم هیچ منظوری ندارند. فقط به این خاطر کشیده می شوند که برای چند لحظه هم شده لبخند را به لبان آدمیان برگردانده باشند.

گم شده بودم ... 

قرار بود پیدا شوم ! 

اما لای روزمرگی جا مانده اند!!! 

 

پ ن : خیلی ممنون که یاد انداختی

I am Still afshin_sniper

 

تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من!!

Irreplaceable

هوای تازه ای پشت سرم جریان دارد ٬مثل قبای روحانی که در هوا تاب میخورد و به زمین کشیده میشود و در حالی که با وقار و آرام عبور می کند عده ای دنبال او می دوند...

مثل یک اعدامی که چون وصله ای ناجور با ریسمانی پوسیده از آسمان آویزان است و در حالی که آرام  و بی هیچ حرکتی جان می دهد عده ای به نظاره اش می نشینند...

چه حس نفرت آوری دارد وقتی روی چهار پایه یی ایستاده ای که تا چند لحظه بعد با شست انگشتان پاهات به تمنای یک لحظه لمس کردنش خواهی افتاد...

زیر طلایی ترین گنبد می ایستم و به دنیای بالای سرم نگاه می کنم، به همه ی آن نقش هایی که سال ها پیش کشیده بودم  و قطره های رنگی که هنوز خشک نشده روی هم می خزند،پیچ و تاب می خورند و دچار بی وزنی می شوند و می چکند. آخرین حرف های خدا هم تکراری از آب درآمده است. بی رحم ترین انسان ها از پشت نا مفهوم ترین کلمات قد علم کرده اند و برای حضیض ترین بازی ها سینه ها را چاک! همه ی انسان ها بنده انسانی شده اند که خدا ندارد، یادش رفته است! راستی رکوع قبل از سجود بود یا بعدش؟

آخرین نفس های امید که تمام می شود، سنگینی گناهان انسان را روی شانه هام می گذارم، برای آخرین بار به روی خدا خیره می شوم، توی چشم هاش آزادی برام دست تکان می دهد. از آن بالا بالا ها، از همان جا که  آخرین ستاره ی روی زمین طلوع می کند، طنابی را می آویزم و همانجا خودم را دار می زنم تا شاید فردا انگشتان پاهام هوای خدای دیگری را حس کنند!

پ ن 1: این مطلب رو قبل از رفتن نوشته بودم، مثل این!

پ ن 2: چرا همه چیز همون جوری هست که من فکرشو می کردم؟؟     

The Last Song I'm Wasting On You

هیچ تر از آنی که بدانی همه چیز بوده ای !!!
حالا بیهوده خودت را 
با لیوانِ سرد شده قهوه من
قاطی نکن!
آن جا که داغ بود و
هستی اش را برای تو بخار می کرد
تو چون هرزه ای
دور لیوان های خالی می گشتی
حالا دنبالِ بخاری؟!؟!
حالا که سردِ سرد
در رویایِ تو ته نشین شده است؟!
و تو
         هیچ تر از آنی
                                که قهوه دیگری برایت بریزم!...

 

No Country for Old Men

ما چرا این طور شدیم؟ ما که قدیم ها هر سال، آخرهای سال توی کلاسمون سفره ی هفت سین می گذاشتم. سعید قرآن می خواند و من گوشه چشمی مراقب تکه دوزی های مامانم روی سفره هفت سین بودم. دلنواز با آن خط قشنگش می نوشت: بسم الله الرحمان الرحیم. و استاد وقتی به انتهای تخته سیاه می رسید یک نقطه ی بزرگ می گذاشت، یعنی سال به این بزرگی تمام شد.

سفره ی هفت سین عشق من بود وقتی توش تخم مرغ های رنگی می گذاشتند.وقتی که نقش فروهر را با آن بال های بلندش توی ذهن تداعی می کردم.وقتی که برف شادی با حرارت شوق و خنده هایمان در فضا دچار بی وزنی می شد.

همه چیز چه زود از یاد می رود. خانم آرا  می گوید مگر شما چند بار سفره هفت سین توی کلاس گذاشته بودید.یادم افتاد همه اش دو بار! بار دوم ماشاالله بچه ها چقدر استقبال کرده بودند.

بار سوم هم یاد آدمی می افتم که دلش می خواست به هر کسی که سر راهش بهش می رسه بگوید: سلام همکلاسی. یادت هست آن روز که با هم رفتیم سینما و با هم خندیدیم...

فرداش هم من مردم وقتی که داشتم همه ی خاطراتم را زیر خاک قایم می کردم.فردا نبود، سال هشتاد و سه بود انگار.بی خود نبود که می گفتم: من بهتون گفته بودم.

نه عزیز من، بی خودی به مغزت فشار نیار. آنچه که بر من گذشت نه رویا بود و نه واقعیت، خوابی بود که اگر به هر کسی تعربف کنم با طرح خنده ای بر لب یک کلمه اش را هم باورش نخواهد کرد. شابد هم همه ی این ها هوسی بود که قرار هست دو باره در آلبومی جمع شود تا فرزندان فردا با خیال آسوده تر به مدرسه بروند و درس دموکراسی یاد بگیرند.

 

 

پ ن: (برای ثبت در تاربخ) من آدم خیلی با حالی بودم، از وقتی وارد کلاس شدم دچار نوعی وحشت و ترس (که در نوشته هایم پیداست) شدم و برای این مرضم هیچ کس را مقصر نمی دانم.

پ ن ۲:هم کلاسی بزرگترین آرزوی من بود.

پ ن ۳: با دو تا از هم کلاسی هام صحبت کرده بودم قرارشده بود که به همه بچه ها اس ام اس بزنیم که  به خاطر ریزش قسمتی از دانشکده رییس دانشگاه گفته که تا پیدا کردن مکان مناسب با شان دانشجویان ( جمله ای که همیشه دنبالش بودیم) کلاس ها برگزار نمی شه. و این شوخی 13 ما بود!حیف که نشد.

Cok Uzaglarda

آن قدر در خانه ماندم که در اتاقم را تار عنکبوت گرفت.فردا هم خانه تکانی دارم.شاید پس فردا از خانه زدم بیرون تا به این عابران پیاده رو که هر جا دلشان می خواهد آب دهانشان را پرت می کنند؛ همان هایی که کله هاشان بوی قرمه سبزی می دهد، سال نو را تبریک بگویم. از یخه شان آنقدر آویزان بمانم که مجبور شوند عیدیم را همانجا نقد حساب کنند.نه! من عیدی نمی خواهم. آمده بودم فقط برای عید دیدنی. چطور بگویم ...

***

آن قدر کتاب خواندم که الان دنبال چیزی می گردم که همه کلمات را توش استفراغ کنم. چشم هام باز هم سرخ شده درست به همان اندازه ی روزهایی که نماینده کلاس بودم. با این تفاوت که آن موقع به فکر همه ی هم کلاسی ها   بودم ولی حالا نگران همه ی شخصیت های داستان ها هستم. حتی نگران پسر چهارم فریدون در فریدون سه پسر داشت، هستم. آخه مادرش هنوز هم چشم به راهش هست.

ح  شین می گوید چشم هایت شبیه خون آشام فیلم ها شده. م  شین هم می گوید خون آشام نه ولی خیلی شبیه آدم فضایی ها شدی. به قول خانم میم الف نگاه کردن به این چشم ها، چشم های آدم را خیس آب می کند.آیا ممکن است که چشم های آدم هم خیس آب شود؟ آیا اصلاً این جمله درست است ؟ چگونه ممکن است؟ من به جمله ها هم اعتماد ندارم.

دلم می خواهد همین الان بروم دنبال نیچه و هر کجا باشد، پیداش کنم. همانجا یک کشیده ی آب دار بگذارم پشت گوشش که چرا وقتی این چنین گفت زرتشت را می نوشتی، کله مان را بو نکرده بودی، چرا کف دستمان را نگاه نکرده بودی و چرا ته ریشمان را وجب به وجب اندازه نگرفته بودی.اصلاً تو کی هستی که برای ما کتاب می نویسی. شاید هم حق داشته، شاید او هم مثل من فقط می خواسته انتقاد کند تا دلش خوش باشد. شاید هم شاید.

نیچه می فهمی من چیزی حالیم نیست. تنها چیزی که می دانم اینه که آن قدر خواب دیدم که چند ساعت است همین جوری روی تختم از این ور به آن ور می چرخم. شب با صدای رعد و برق به خواب رفتم و صبح هم با صداش بیدار شدم، آن قدر صداش بلند بود که من فکر می کردم که خدا دارد به طرف بندگانش شلیک می کند.بزن، بکش، ما که پخیل نیستیم. هر چه باشد ما بوی خاک خیس خورده را بر این بوهای سوخته که روی کله مان نشسته ترجیح می دهیم.

***

باز هم خواب دیدم. این بار یکی از هم کلاسی های قدیم به خوابم آمده بود.اسمش سید رضی بود،خیلی خوب توپ بازی می کرد یادم هست. پدرش یک روحانی بود. من پدرش را خوب نمی شناختم، یعنی حتی اگر نمی دیدمش هیچ وقت فکر نمی کردم که روحانی باشد.الانش را نمی دانم ولی آن موقع که دیدمش هنوز به بندگی دنیا تن نداده بود. هر وقت اسم سید رضی می آید اولین صحنه ای که به یادم می آید آن ضربه ای بود که به توپ زده بود تا از بالای سر چند بازیکن حریف ردش کند. چه صحنه ی رویایی بود دقیقاً مثل همان ضربه ای که کاکرو توی کارتون فوتبالیست ها زده بود. و آخرین چیزی که یادم می آید همان صحنه ای بود که سوار ماشین هیلمن قرمز رنگ کنار پدرش داشت برای من دست تکان می داد. شاید هیچ وقت فکرش را نکرده بودم که ممکن است هیچ وقت نبینمش. چون اگر می دانستم همانجا جلوی مدرسه می ایستادم و تا صبح براش دست تکان می دادم. سرطان خون داشت. خودش نمی دانست ولی من می دانستم. رنگ پوست صورتش تیره بود و من با قانون های خودم فهمیده بودم که سرطان خون دارد. ولی نمی دانستم که سرنوشت همه ی کسانی که سرطان خون دارند به یک کلمه و چند قطره اشک ختم می شود.

با همان لباسی که وقتی آخرین بار دیدمش بر تن داشت، آمده بود.کفش های واکس خورده با شلوار پارچه ای سیاه و پیراهن مخملی چهار خانه ی سرمه ای رنگش که همیشه زیر کاپشن سیاه گم می شد. گفت یادت هست آن روزی که وقتی داشتیم فوتبال بازی می کردیم من به پای ابراهیم پور زده بودم و مچ پاش باد کرده بود؟! از آن روز ابراهیم پور دیگر با من حرف نمی زند.تو برو از طرف من باهاش صحبت کن و بگو که من هیچ قصد بدی نداشتم. حالا که همه به حرف تو گوش می دهند. تو هم سعی کن هر جور شده راضی اش بندازی.

وقتی داشت با من حرف می  زد آن صحنه جلوی چشم هام آمد. همان صحنه ای که سید رضی می خواست توپ را شوت کند، ابراهیم پورهم پایش را انداخت جلوی توپ و سید رضی هر دو را با هم شوت کرد. همان صحنه ای که نتیجه اش دو تا کارت قرمز بود. الان که خوب دقیق می شوم می بینم اگر من داور بودم حتی برای آن خطا هم نمی گرفتم.

بهش گفتم که همین الان پیداش می کنم و بهش می گویم و بدون اینکه با هاش خداحافظی کرده باشم یا دستی تکان دهم از خواب بیدار شدم.

ولی وقتی از خواب بیدار شدم تازه به یاد آوردم که این ابراهیم ابراهیم پور ما چند سال پیش، یکی از روز های زمستانی وقتی درپارکینگ خانه شان توی ماشین روشن داشته آهنگ گوش می داده و در رویاهاش با دوست دخترش که همین دیروزش نیروهای جان بر کف انتظامی با هم گرفته بودند ، سیر می کرده، اعجلش رسیده بود و همان جا بر اثر گاز گرفتگی در دم جان داده بود.

چه مرگ راحتی، کار خدا را چه دیدی. شاید همین فردا نوبت ابراهیم پور شد که بیاید به خواب من یا نوبت من ...

I Am Legend

مامان می گفت: تو همین جوریش هم یک شهر رو به هم می زتی. حالا اگه یه تفنگ هم برات بخریم، دیگه کسی نمی نونه جلو تو وایسته. بابا هم می گفت: اگه معدلت بیست بیاد برات دوچرخه می خرم.بابا آخه چقدر دوچرخه! دوچرخه برای دختر هاست. من دلم تفنگ می خواد.

اولین بار توی خانه  پدری زن داییم تفنگ ساچمه ای دیدم.آن روز من تنهایی مهمانشان بودم و پدرش برای اینکه حوصله ام سر نرود بالشتی را جلوم گذاشت تا من هدفش بگیرم.وهمان روزهم بهم قول داد که هر وقت ده سالم شد، تفنگش را به من بدهد.فرداش هم جلوی همه قولش را تکرار کرد. شبش هم  زمین لرزید، زلزله آمد وخانه و زندگی خیلی ها را با خود برد.چطور می شد صد ها کیلومتر دورتر زلزله ای بیاید و تو هم بتوانی حسش کنی؟

سال ها بعد دوباره زلزله آمد و زمین سه بار لرزید، فردایش هم برف بارید.انگار ما چهار نفر مانده بودیم توی دانشکده و کسی به عمد در را باز گذاشته بود. احساس کردم که باد مرا دارد با خودش می برد ولی اشتباه می کردم.پدر بزرگ می گفت سعی کن سرت را بالا بگیری. احساس غرور می کردم شاید از این که توانسته بودم سرم را بالا نگه دارم، یا شاید هم از این که از دست هیچ بشری کمکی ساخته نبود.

 

رضا ازم پرسید چرا این همه از ماشین می ترسی؟ گفتم: مگر آخر کتاب رو نخوندی؟  راننده ی تاکسی می گفت: بدجور زمانه ای شده. امروز صبح یه نفر جلوی بیمارستان 29 بهمن تصادف کرد، هنوزم نعش اش روی زمین مانده وفراش دارد اطرافش را جارو می کند. با خودم گفتم حتماً تا الان خونش هم کثیف شده است، آخه توی آزمایشگاه سم شناسی خون را می ریختیم توی شیشه و بعد می جوشاندیمش، همه جا بوی خون می گرفت.

همچنان زمان می گذشت و آب داشت مرا با خودش می برد. آیا هیچ راهی به جز این برام وجود نداشت؟ آیا می توانستم تقدیرم را تغییر بدم؟ من که همه اش را یک جا سرکشیده بودم، نه، می بخشید زندگی کرده بودم.از کسی هم انتظاری نداشتم.انتظار کشیدن کار آدم های ضعیفه. آدم هایی که به هیچ و پوچ دنیا وابسته اند همیشه از همه کس در هر زمانی انتظار دارند.

مثل خیلی وقت پیش ها! همان روز که مردم صبح زود مثل موریانه ریخته بودند توی خیابان و داد می زدند: زنده باد مصدق! زنده باد پرنده ای که پر پروازش را کفتر بازان حریص بریده اند؛ آنقدر از ته و عمیق که چند قطره خون هم توی قفس ریخته شده است. عصرش هم دوباره جمع شدند تا این بارفریاد جاوید شاه سر بدهند. بعد ها لبو فروشی که آن صحنه ها را دیده بود موقع احتزار به پسرش گفت که سعی کن سر این ملت گل بمالی. سال ها گذشت پسر برای خودش حاج آقا شده بود و مردم را جمع کرده بود و می گفت که من از شما انتظار دارم ها! راست می گفت انتظار داشت. حتی از استادی که زمانی رییس دانشکده بود و زمانی دور تر از آن هم یکی از پاهاش را در راه دفاع به اصطلاح مقدس از وطن از دست داده بود و چشم دیدنش را هم  نداشت انتظار داشت تا ردصلاحیت شود تا کلید بهشت دست نااهلان نیفتد. دفاع مقدس! چقدر هم مقدس.اصلاً توی این مملکت همه چیز مقدس است به غیر از آدمیت، حتی همین بی عدالتی هایی که در حقت می شود و تو باید سکوت کنی  هم مصداق همان مقدسات است چون صدایت نعشه و خواب این مردگان عمودی را برهم می زنه.همه شان مقدس اند، فقط باید یه خرده دندان روی جگرت بگذاری و صبر کنی.صبر تا کی؟

نه!<حمله کنید. نگذارید کسی از دست تان به آسانی فرار کند!> کار هر روزم بود. هر روز باید یک کوچه ای فتح می شد، چند نفر کتک می خوردند و از بینی چندتایشان خون می آمد، باد چرخ دوچرخه ها باز می شد تا شب هنگام خوابم بگیرد.اول از مدرسه شروع شد و بعد ها به همه جا کشیده شد. همه جا را به ... کشیده بودم.آن روزها هیچ هم سن و سالی از دست من امان نداشت، هر کسی که از ما نبود دشمن ما بود تا آن روز که اتفاقی که نمی بایست می افتاد، افتاد.سال ها بعد انگار کسی از من پرسید: که تو چی ات شده؟ هیچی، آدم شدم!تازه خوب شد روزهایی که ناخن هایم را می جویدم را ندیدی.

 من باید هیتلر می شدم. آن موقع هی توی بشکه های نفت سیاه تف می انداختم تا این غربی ها به خیال اینکه ما را با خروس قندی گول می زنند، خوش باشند.

و فردا روز تولد ده سالگیم بود و من ناراحت و گریان از این که چرا آدم بزرگ ها قول هایی می دهند که هیچ وقت نمی توانند عمل کنند.آن روز باغ یکی ازفامیل هایمان مهمان بودیم. حتی آن ها هم توی آن خانه ی درپیتشان تفنگ داشتند. ولی من هنوز به تفنگم نرسیده بودم. مامان وقتی دید من این همه بی تابی و گریه می کنم. تفنگ را برداشت و با هم رفتیم بیرون. بعد یک قوطی کبریت در آورد و گذاشت روی یکی از شاخه های درخت و گفت اگر بتونی این رو از همون فاصله ای که ایستادی بزنی، برات از این تفنگ ها می خرم. و من زدم. دوباره گذاشت و من دوباره زدم.  

همه ی صفحات را داده بودم پایین، تنها صفحه ی سیاهی مانده بود که عکسی وسط اش نشسته بود، عکسی که انگار می خواسته بر همه ی نقطه ها ی سیاه غالب شود ولی نتوانسته و همان وسط مانده بود.نه می شد این طرف کشید و نه آن طرف، همچنان ثابت سر جای خودش بود تا هر دو سوی تصویر را سیاهی فرا گرفته باشد. یک سوی آن سیاهی ها عکس من افتاده بود و سوی دیگراش تصویر تصویری که پشت سرم آویزان بود. تصویر زنی که روی زمین به زانو نشسته، دست راستش را زیر چانه اش گذاشته وبا دست چپ از آرنج دست راست گرفته و محکم نگه داشته تا دستش زمین نیفتد و تناسب تصویر از هم نپاشد. تازه آرنج دست چپش را هم طوری که کسی متوجه نشود به جایی تکیه داده است. پشت سرش هم تصویر عمارتی با نما و گچ بری های صفوی و با آن حوض بزرگش که انگار چیزی،کسی یا جایی را می خواهد به یاد آدم بندازد( من که یادم هست...) هست. اما چیزی که مرا هراسان کرده بود چشم هایی بود که درخشش آن روی صفحه می افتاد. هر چقدر سعی می کردم صفحه را بچرخانم باز هم درخشش آن چشم ها روی سیاهی ها مانده و جا خشک کرده بود. هر وقت سرم را به عقب بر می گرداندم او زود خودش را جمع می کرد و طوری وانمود می کرد که انگاری دارد به چیزی،کسی یا جایی فکر می کند، من می دانستم حتی آن موقع هم داشت زیر چشمی مرا می پابید.

آخرین بار که دیدم اش گفته بود که هر وقت دلت برای من تنگ شد سعی کن سرت را به عقب برگردانی و نگاه کنی، حتماً مرا خواهی دید. ومن مدت ها بود که دلم برایش تنگ شده بود، ولی هر بار که به عقب نگاه می کردم احساس می کردم که روی ابرها دراز کشیده ام و باد داشت ابر ها را در هم می آمیخت و از هم دور می کرد. پشت سرم هم پر از آدم بود، آدم هایی که همه شان را می شناختم. حتی یکی از هم مدرسه ای هام که باعث شده بودم از صبح تا شب  در آن زیرزمین تاریک، سرد و نمناک مدرسه که بوی گازوییل می داد، زندانی شود هم آمده بود. همه شان هم زیر لب ورد می خواندند و صلوات می فرستادند.

مامانم سوارکار خیلی خوبی بود، طوری که هر وقت روی اسبی می نشست همه ی فک و فامیل و هر کی که آنجا بود براش کف می زد و من چقدر دلم می خواست که ای کاش در آن لحظات  بغلش می نشستم، آن موقع سرم را بالا می گرفتم و می دویدم طرف پدر بزرگ که پدربزرگ دیدی همه برام کف زدند. مادرم هیچ وقت به من اسب سواری یاد نداد و من هم هیچ وقت سراغ تفنگم را ازش نگرفتم.

دلم نمی خواست که کسی ازفکرها، نقشه هام و بلاهایی که سرم می آمد خبر داشته باشد حتی آن روز که گلوله از کنار گوشم گذشت و من سابیده شدن نوک لاله ی گوشم را حس کردم، به کسی نگفتم که من حتی صدای حرکت گلوله را شنیدم.اصلاً  دوست نداشتم موقعی چیزی می نویسم قبل از من، کسی نوشته هام را بخواند. برای همین هم دلم می خواست دستم را مشت کنم و محکم بکوبم روش، نه بهتر بود روی زمین می گذاشتم ، آن وقت خیلی راحت چشم هام را می بستم و پامو می گذاشتم روش.نقشه ی خوبی بود، هیچ کس هم شکی نمی کرد.

یک لحظه چشم هام را بستم،حس کردم کسی آمد و خم شد، دست هاش را دراز کرد به سوی من.حالا گرمی دستاهاش را در آن سرما می توانستم حس کنم. چشم هام را باز کردم، باورم نمی شد.گریه امان ام را بریده بود.یعنی من نجات یافته بودم؟ قضا و قدر در طول هم ایستاده بودند تا آن روز یکی بمیرد و دیگری زنده بماند. سال ها بعد وقتی بعد از آن ماجرا برای اولین بار فرشته ی نجاتم را دیدم روی ویلچر نشسته بود. نزدیکش رفتم و گفتم: آقا ببخشید، شما آن روز منو نجات داده بودید.یادتان هست؟

دستش را روی سرم کشید و بوسه ای بر پیشانی ام زد، بعدش هم با لبخند تلخ و طوری که انگار از صبح منتظر این سئوالم بوده شروع کرد به صحبت کردن. و من تازه داشتم می فهمیدم که نمی تواند خوب صحبت کند، درست عین خودم با این تفاوت که من از همان اولش بلد نبودم که حرف خوب بزنم. با خودم می گفتم: ای کاش همه ی این ها تصویر بودند! ...

و امروز

انگار سال ها از آن روز ها می گذرد،انگار سال ها خواب بودم و آن تصویری که روی سیاهی ها نقش بسته بود مرا از خواب بیدار کرده است و از من آدم دیگری ساخت.این روزها احساس می کنم که خودم را همان طور که هستم، شناخته ام. دلم می خواهد همه ی راز هایم را به همه بگویم تا دیگر درونم چیزی نماند. دلم می خواهد سر راه آدم ها گلدان های پر از یاس، اقاقیا و نرگسی ها بگذارم. این روزها همان تصویری که مرا این همه هراسان کرده بود، نزدیک تر آمده و درست بالای سرم ایستاده است. صدایش را می شنوم ، صدایش نه بوی باروت می دهد و نه رنگ خون دارد و نه صدای فریاد. صدایش بوی اساطیری دارد.

 من می دانم یک روز همه ی این تصویر ها در هم خواهد آمیخت، تا تصویر مرا از پشت قاب ها زنده کرده و بیرون بیاورد. آن روز که همه ی رنگ ها رنگ خواهد باخت...

 

پ ن: سال نوتان مبارک

 

 

 این تقدیر نبود

                  این یک انجماد ارادی بود

این تلخ ترین پوزخند اطاعت بود.

                  التماسم شکوه زندگی را فرو میریزاند

                                          و تمنا بی رنگی را به رخش میکشید.

 سرمای ترس مغلوبم کرد.

                  من که تمام اتفاقها را قبل وقوع لمس کرده بودم

                                                                              بلعیده بودم ...

 

Save me from nothing that i am