با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Breaking The Habit

 × چند روز پیش سوار یک تاکسی شدم، رادیوش روشن بود و داشت اخبار رادیو صدای آمریکا را پخش می کرد.اون لحظه از اینکه توی اون ماشین نشسته ام؛ حس خوبی یهم دست داد و احساس افتخار می کردم !

× وقتی استاد روانشناسی درسشو شروع کرد، از اینکه بعد چند سال دوباره یکی ازاستادامون روشنفکر تشریف داره؛ حس خوبی داشتم و از اینکه توی کلاس بودم احساس غرور می کردم !

×اصلاً من این روزها حس خیلی خوبی دارم، از اینکه دارم راه جدیدی رو شروع می کنم ...

پ ن » با شوهر خالم تخته بازی می کنیم، پنج هیچ می برمش. میگه: افشین، قبلاً که بار اولش می باختی ،بازی شیرین تر بود!

بهش میگم: اونا همش تو قبل موند و مرد، حالا دیگه خیلی عوض شدم. خوشت نمیاد بازی نکن.

Sweet Sacrifice

 همیشه فکر می کردم؛ که دفتر خاطراتم تنها جاییه که می تونم بهش اعتماد کنم؛ تنها جاییه که پر صداقت ترین و صمیمی ترین جملاتم رو می تونم توش بنویسم... هر چند که اینطور نشد!

امروز وقتی دیدم کیفم جاش نیست، اولین چیزی که به ذهنم رسید ورقه های جزوه نویسی کلاس بود که گذاشته بودم تو کیفم تا بیارم تحویل بدم... بعد که یه خورده گذشت همه ی تزهای پروژه یی که روش کار کرده بودم ومقاله هاش با طرحی که قرار بود بفرستم کنگره شیراز بهش اضافه شد!

ولی توی همین کیف لای یکی از پوشه ها چند صفحه از دفتر خاطراتم با چند تا عکس امضا نشده و چرک نویس متنهایی که برای نشریه های دانشجویی تهیه کرده بودم ؛ جا گذاشته بودم و همین هم باعث شده بود که برای چند ساعت هم شده فک کنم همه ی خاطراتم و همه ی روزهای گذشتمو دارم از دست می دم.منی که هیچ مرثیه یی برای این خاطرات بلد نبودم ...

پی نوشت 1 » همیشه خاطراتی که منو زنده نگه داشتن رو به این چرک نویس هایی که هنوز دچار سانسور نشدند و می تونند منو تا سر دار ببرند؛ترجیح دادم!

پی نوشت 2 » به نظر من یه جزو سهله، چندتاش هم ارزش اینو نداره که آدم بخواد به خاطر اونا دوستیشو فدا کنه. مخصوصاً من که اگه یکی از چشمم بیوفته ، برای همیشه میوفته...

مزه ها خالص نیست

آنقدر که صرفنظر می کنم

تو غذات جیوه است،تو نفست سرب،تو چشمات زهر

تلخی میخوام نه چرکی

فشاربلندی ساختمونها رو حس میکنم و بوی قیر،سیاهی اسفالت رو

سایه من کوتاهه،نفسم بریده و کوتاه

مرغهای آویزون رو میبینم، بی پوست و چرخون و زجر کشیده و مرده

برگهای چرمی و تنه های گونی

خورشید از رو غیرت میاد،با چشمهای بسته

موشها گربه میخورند،گربه ها آشغال،آدمها گربه

بزور خنده وگریه،امامها میمیرند و میان

پولها رو میشه شست،خون رو چی؟

چیزی از بین نمیره،ماده و انرژی

میمونی و میبینی و زجر

میدونن و نمیرن و سیاهی مرگ و ابهام و

که میکشی اینور اونور

دور برگردان

داشتم از بیست و دو بهمن می نوشتم ...

از اون روز که خلخالی در رو از پشت بسته بود و داشت حکم اعدام هویدا رو اجرا می کرد ؛در حالی که بازرگان با حکم عفو امضا شده توسط مرد بی احساس در دست ، محکم به در می کوبید ...

اما بازم این ده نمکی وسط پارازیت انداخت ...

اومدم اینو بگم که من متاسفم از این که با عباس عبدی همزبانم ... متاسفم از این که امین حیایی رو در دوران خاتمی تو این همه فیلم بازیش دادند...متاسفم از این که ده نمکی کارگردان هم شده...

اسم فیلم فقر وفحشاش رو که هنوز یادمه، با اینکه خیلی جا ها اکران شد ؛ ولی من هیچ وقت نخواستم ببینم...چون به اندازه ی فیلم های پارتی و خانوادگی که تا پاکستان صادر شده بود برام قداست داشت که من نخوام ببینمش !

واقعاً به کجای دنیا رسیدیم که ده نمکی بیاد خودش و بازیگراشو نخبگان و روشنفکران زمانه بخونه؟

چرا کسی از دختر مصدق فیلم درست نمی کنه؟ دختری که شب ها فقط روی زانوهای پدر خوابش می گرفت...یه شب به چشمش دید که بابای نازنینشو با طناب بسته اند و دارند از راهروی خونشون می کشند و با خودشون می برند...صبح روز بعدش دیگه خدیجه؛ همون خدیجه ی سابق نبود... تا آخر عمرش هم نشد...

پ ن : این فقر نیست که فحشا میاره ،بلکه این فحشاست که فقر رو میاره تا علیه جامعه ی مدنی کودتا کنه .

 

 


سعی می کنی با رفتارت به طرف حالی کنی که راهش اشتباهه.


حالا اگه این طرف یکی دو نفر نباشه و تعدادشون زیاد باشه چطور؟


و اگه این طرفا این رفتارتو دلیل بر نفهمی و بی فرهنگی تو بذارند چی ؟


هیچی یه هو که چشم باز می کنی می بینی دنیا عوض شده ! و تو هنوزم سعی می کنی به نوعی با رفتارت اعتراض و پیغومتو بهشون برسونی ...


تازه از کاروان اونا هم عقب موندی و فاصلتون انقدر شده که هر کاری هم بکنی نمی تونی بهشون برسی .


حالا یه سئوال : اگه تو به جای یا من به جای تو باشم و اگه تو اون کاروان یه چیزی رو جا گذاشته باشی، دنبال رد و پای اونا میوفتی یا اون راهی که فکر می کنی درسته رو ادامه می دی؟



پ ن : بعضی وقتا فکر می کنم که این خدامون زیردلم یه سوزنی گذاشته که وقتی می خوام یه نفس بلندی بکشم ، رو قلب شیشه ایم خط میندازه.


پ ن 2 : آدمایی که از این اعتمادمون سوء استفاده می کردند بزرگترین خیانت رو به ما کردند تا ما و ما هیچ وقت ما نباشیم و نشویم و نمانیم.


پ ن 2: هیچ چیزی تو این دنیا ارزششو نداره که به خاطرش از خوابت بزنی . حتی اگه سختترین امتحان زندگیت باشه !

آلوچه؛ اورمیه ، حلواشکری وپنجره های شاه عباسی...
کلماتی که مرا به یاد خونه یی تو کوچه تنگ کنار مسجد امام میندازه که همه روز های خوب بچگیم تو اون خونه گذشت.خونه ی پدر بزرگ...
بزرگترین آرزوی دوران کودکیم این بود که بیام تبریز و تو خونه ی پدر بزرگم اینا بمونم.با دایی کوچیکه و دوست دخترش بریم سینما،پارک و شهر رو بگردیم و آخر سر داییم به خاطر اینکه من لو ندهمش مجبور شه هر چی دلم تو اون لجظه می خواد رو بخره !من هنوزم که هنوزه عاشق کوچه پس کوچه های این شهرم !
یادش به خیر اون روزی که گفتم دلم برا پدرم تنگ شده، به کمک زن داییم(که انقدر صمیمی بودیم باهم که بهش خاله می گفتم نه زن دایی) یه نامه برا بابام نوشتیم و قرار شد فردا صبحش پدر بزرگم ببره پستش کنه! که صبح فرداش با صدای پدربزرگ از خواب بیدار شدم که می گفت پا شو افشین بابات اومده !
می دونید چیه !
من زیاد شیرینی و شکلات می خوردم. یه بار تو صبحونه پدربزرگم برام دو تا قند داد تا باهاش چاییمو بخورم. منم قهر کردم و صبحونه نخوردم، همین قهر کردنم باعث شد که بین مادرم و پدربزرگم کدورت ایجاد بشه و مامانم هم با پدربزرگم حرف نزنه. درسته که این قهر کردن تا یکی دو ساعت دوام نیاورد. ولی من هنوزم از این کارم پشیمونم . خیلی پشیمون ، هنوز هم صدای پدربزگ تو گوشمه که به مادرم می گفت به خاطر خودش و سلامتیش قند زیاد ندادم.
پدربزرگ مرد و سالها از مردنش می گذره ! تو این مدت خیلی چیزا عوض شده ولی من هنوز هم این عادتمو نتونستم ترک کنم و هنوز هم یه استکان چایی رو با هف هش قند تموم می کنم.
امروز سالگردش بود.

پ ن :
جلوی چشمت جزوهات به تاراج می ره و با چشمات می بینی که کار کیه ! ولی به چشمات اطمینان نمی کنی؛ چون انقدر براشون احترام قائلی که چشمتو به همه واقعیتها می بندی !
قدیما از این خل وچل بازی ها خوشم میومد ، چون تواین موقعیت هاست که چهره ی واقعیه آدما رو می شه !
ولی من دیگه از این معامله خسته شدم، یه روز به خودشون هم می گم.می گم که وقتی همه ی این کارا و رفتارها رو که می کردید من متوجه بودم، ولی به روم نمیاوردم.
هر جور شده باید بفهمند و یاد بگیرند که باید بین زرنگی به آشنا ها و زرنگی به غیرآشنا ها سنتز قائل شند.

اکنون کجاست؟
چه میکند؟
آنکه فراموشش کرده ام.

همیشه با کسی
قرار ملاقات دارم
که نمی آید...
نام او در خاطرم نیست

Somewhere I Belong

+ ژانویه هم ژانویه ی قدیم !

به عشق شب ژانویه می نشستیم جلوی تلوزیون وشبو با ذرت بو داده و لبو به صبح می رسوندیم و صبح هم یا چشمای پف کرده می رفتیم مدرسه!

فرهنگ ها هم عوض شده ها. حالا دیگه مردم دوست دارند سال رو با خواننده ی محبوبشون تحویل کنند. تلوزیون هم برنامه ی از قبل ظبط شدشو نشون می ده و به همین خاطر هم کسی از برنامشون استقبال نمی کنه.

ولی از شوخی گذشته جالبی سال 2006 به این بود که تو سال 2007 دیگه نه از میلوشویچ خبریه و نه از پینوشیه؛ تازه همین چند روز پیش هم صدام رو اعدام کردند و حالا از اونا فقط نامی باقی مانده.( شاید برا خیلی از مردم این کره خاکی هم فرقی نداشت که صدام زنده باشند یا مرده !)

+ دیگه طاقتمو به سرما و گرما از دست دادم. این روزا مخصوصاً صبح ها از سرما به خودم می پیچم و اعصابم خرد می شه. تازه اگه به استخونام دست بزنی به سرمایی که تو اون تو حبس شده پی می بری. داخل دانشکده مون هم شده سیبری، بیرون گرمتر از توه.وضعیت طوریه که استاد بیشتر از دانشجو سردشه. امروز حتی یکی از کلاسامون به خاطر این که استاد حاضر نشد تو کلاس سرد درس بده؛ تعطیل شد.

امروز همه ی درهای دانشکده رو بسته بودند، یاد فیلم آخرزمان افتادم.سال 83 هم زمستون سردی داشتییم ، زمستونی که مجبور بودیم تو اون سرما راه بیوفتیم بریم دانشکده ی دندان پزشکی و از اونجا هم تغذیه؛ وما همه ی اون روزهای سخت رو پشت سر گذاشتیم !

بی خی ؛خلاصه این سرما خیلی اذیتم می کنه.

+ بعضی روزا هستش که کاری جز حسرت کشیدن و تاسف خوردن ندارم. امروز هم از اون روزا بود.

صبح با رضا رفته بودیم بانک.تو صف وایستاده بودیم که دیدم رضا هی بهم اشاره می کنه و می گه عکس شریعتی،عکس شریعتی رو نیگا کن. منم یه نگاهی به تابلو های بالا سر رییس بانک انداختم و چیزی ندیدم؛ بعد دوساعت پچ پچ متوجه عکس خوشگل و بزرگ دکترشریعتی که روی کیف پول دانشجویی که کنارمون تو صف وایستاده بود،شدم.اون لحظه خیلی دلم خواست که ای کاش باهاش همکلاسی بودم.

چند وقت پیش یکی از کتاب های خاطرات چگوارا رو به یکی از دوستامم داده بودم ؛اونم روی کتاب رو با روزنامه جلد گرفته بود تا عنوانش تابلو نشه.

آخه نمی دونید که؛ من فقط با این امید وارد دانشگاه شدم که همکلاسی هام آدمای ترسو نباشن.به این امید که همکلاسی هام و حتی هم دانشگاهی هام بتونند با صدای بلند از حق مسلمشون دفاع کنند. ولی اینجا آدماش یا بوی رایحه ی خوش خدمت می دن و یا با رای های سفیدشون تو انتخابات برات فلسفه بافی می کنند وچپی ها هم معمولا سکوت اختیار می کنند.

البته آدمای نترس وشجاع تو کشورمون زیادند مثه همین میکروب که دوستاش به زور موقع دعوا با رییس دانشگاه اصفهان جلوشو گرفته بودند.(من از این نترسیش خیلی خوشم میاد،فقط یه اشکال داره که زیادی دارو و درمان مصرف می کنه :D )

 

The Unforgiven

من نمی دونم این عشق به موسیقی تا کی همراه من خواهد بود. شاید هم به قول خودم معتادش شدم؛ شاید دلیل اینکه این همه می خندم همینه. شب یلدا به خاطر درآوردن ادای سیگارکشیدن یه نفر ده دقیقه یک ریز خندیدم.آخر سر که به خودم اومدم چشام پر اشک بودو بدجور نفس نفس می زدم.

من نمی دونم چرا بعضی وقتا که بیکار می مونم؛ دلم هوس آدمایی رو می کنه که چند سالیه ازشون خبر ندارم .یه هو چندتا اس ام اس سلام چطوری براش می فرستم و وقتی که شمارش میوفته دو دل می شم که باز کنم یا نه؟

من نمی دونم چرا بدی ها ی آدما رو خیلی زود فراموش می کنم. به ندرت می شه که با کسی قهر کنم ، ولی خیلی زودتر از اون که طرف بفهمه باهاش قهرم ، علت قهر کردن از یادم می ره ولی به هر حال حسشو دارم. فقط یه بار تو کلاس پنجم یه همکلاسی داشتیم که باهاش قهر کرده بودم، بعد ها که مدرسمون عوض شد دیگه ندیدمش و تا الان فکر کنم قهر کردنمون ادامه داره چون آشتی نکردیم.

من نمی دونم چرا وقتی آدمای خوب از دنیا می رند، یه حس خوبی بهم دست می ده که می گه که فقط تو اون یکی دنیا به اونی که لیاقتش رو داره می رسه،ولی این حس شامل بعضی آدمای خوب هم نمی شه.

همیشه آدمایی که می میرند برای من زنده اند؛ درست مثل اینکه همین امروز صبح دیدمشون!بعضی وقتا که به منزل خانواده شون میرم،هی چشام تو راهه که بیاد و حتی بعضی وقتا دهنمو که باز می کنم تا بپرسم فلانی چرا دیر کرده؛ یادم میوفته که خیلی وقته مرده.

خودم هم می دونم یه روز از دست این حس هام می میرم ، شاید هم اونا قبل از مردن من بمیرند.

Diete

 

یادمه وقتی برای اولین بار می خواستم تنهایی از روی پل عابر پیاده رد شم خیلی می ترسیدم. از پله ها که بالا می رفتم ، چشام به ماشین هایی که به سرعت باد از زیر پل رد می شدند؛ میوفتاد و بر ترسم اضافه می شد. همش فکر می کردم که الان کف پل ترک بر می داره و روی یکی از همین ماشین ها میوفتم.تا این که پدرم از دستم گرفت ومنو تا اون یکی سر پل برد و برگردوند تا هم من ترسم بریزه و هم از تماشای شهر از اون بالا به پل علاقه مند بشم.

اولبن بارتو درس زیست پیش دانشگاهی با منحنی توزیع طبیعی آشنا شدم.دبیرمون هم هی بهمون می گفت سعی کنید این منحنی رو یاد بگیرید چون خیلی جاها به دردتون خواهد خورد، بعد ها تو درس آمار کارمون شده بود که محاسبه این که فلان چی از منحنی نرمال تبعیت می کند یا نه !

به نظر من همه چی تو این دنیا به نوعی از این منحنی تبعیت می کنه و قابل تعمیمه و خیلی جا ها این منحنی به درد می خوره . یکی از اون جاها هم اصلاحات بود که پیکش با دوم خرداد شروع شد و حوادث هیجده تیر باعث شد که شیبش تند تر بشه و با انتخابات مجلس و ترور حجاریان به حداکثر رسید. تا اینجای کار اصلاحات خوب بود ولی وقتی که به نقطه ی ماکزیمم رسیده باشی ؛ بعد اون درجا زدنه و سقوطه.

منظورم فقط اصلاحات نیست .همه ی جریان های کشورمون به نوعی شبیه همین منحنی توزیع نرمال هستند. ولی خوشا به حال اون جناح و دسته یی که از همون اول نقطه ی ماکزیمم خودشو می دونه و قبل از رسیدن به این نقطه ی ماکزیمم بتونه حداقل منافع حزبی یا گروهیش رو تامین کرده باشه.

بعد حوادث هیجده تیر بیشتر اصلاح طلبان مملکت و در راسشون هم آقای تاج زاده استراتژی آرامش فعال رو مطرح کردند؛ شاید این استراتژی که برای آرام کردن غایله ی هیجده تیر و پوشش دادن به مظلومیت وجفایی که در حق دانشجویان شد؛ بهترین بود. ولی بد بختانه این استراتژی تا بعد ترور حجاریان هم (همون روز ها که اصلاحات به اوجش رسیده بود و انتظارات ازش بیشتر شده بود)مطرح بود!

من با انقلاب مخملی موافق نیستم ، چون این جور انقلاب ها تو سیستم تعریف نشده که قابل اجرا هم باشه . ولی حداقل کاری که اصلاح طلبها و در راسشون آقای خاتمی برای اصلاحات می تونستد بکنند این بود که برای سنگر های انتصابی سهم خواهی می کردند تا اونجوری تو یه شب بند و بساط هر چی روزنامه بود رو نمی بستند.

هفته ی پیش آقای تاج زاده اومده بود دانشگاه علوم پزشکی ؛ منم نامه یی بهش نوشتم و نوشتم که دنبال کسی که آخرین میخ رو بر تابوت اصلاحات زد نباش.

بعد جلسه(سخنرانی و پرسش وپاسخ) آقای دکتر رو تو نمازخونه ی دانشکده ی پزشکی پیداش کردم که داشت نمازشو می خوند. نمی دونم چرا روی همه ی اون دست خط ها ، خط کشیدم و به جای اونا نوشتم که : وقتی حجاریان ترور شد، کاری از دستمون بر نمیومد جز دعا ، دعا برا زنده موندنش !
حالا که حجاریان زنده است ؛ شما دعا کنید که این مرگ تدریجی اجباری که دانشگاه و دانشجو دچارش شدند، مارو به این زودی ها از پا نندازه (چون قراره نسیم دوباره ی اصلاحات تو این مملکت شروع به وزیدن کنه)

گرفتن عکس یادگاری دونفری با تاج زاده بهترین دستاورد این روزام بود.

× پ ن :هر وقت که تو آلبوم خاطراتم عکس آدمایی رو که از چشماشون صداقت میباره رو می بینیم، بغضم می گیره.

× پ ن 2:راستی چرا عکس بعضی ها تو آلبومم خالیه؟

سربازهای کاغذی

 

 

ما تا اجداد با صفای غارنشینمان که برای بقاع (البته شرافتمندانه) تنازع می کردند بسیار فاصله داریم و پیش رفته ایم، ما دیگر زور نمی گوییم، ما زور را آرام وقتی نگاه ها به صدای بم مبهمی گوش می دهد در گوشه ای خوش خط می نویسیم. ما به همه چیز یکدست رنگ روغن ِ خوب زده ایم . این جا مبارزه ای در کار نیست؛ ملت من صبورند بیشتر از ایوب. فقط بعضی روزها با بی اعتنایی بسیار و بی چمشداشتی برای دلخوشی جماعت بازیگر ِ بی پروایی که هر روز صبح به حکم وظیفه توی صورتشان تف می اندازد، درود مدرنی می فرستند. برسکون همیشگی خود صحه می گذارند. فقط برای این که حس بودن را به کم خونی هم وطنانشان اهدا کنند.

        

 

 

باز می گردم

همیشه باز می گردم

مرا تصدیق کنی یا انکار،

مرا سرآغازی بپنداری یا پایان،

من در پایان پایان ها فرو نمی روم

Iron Curtain

تاریخ:76.5.13

بسمه تعالی

دوست گرامی :آقای افشین

باسلام

 

نامه ات را خواندم. خوشحالم که به سلام بچه ها علاقه پیدا کرده ای. قلمت خوب و روان است. سعی کن بیشتر بخوانی و بیشتر بنویسی و از کلمات قلمبه سلمبه پرهیزکن کلماتی مثل: همانند، باصلابت و ...

در ضمن سعی کنید کلمات را نشکنید و به صورت محاوره ای و کوچه بازاری ننویسید.

با اشتیاق منتظر نامه های بعد تان هستیم .

دوست شما – آسمانه

 

اون موقع ها که از فک و فامیل دوربودیم... یه دختر عمو و پسر عمویی داشتم که همیشه از تبریز برامن و خواهرم نقاشی می کشیدند ومی فرستادند...هر چند که بعد ها فهمیدم که هر دوتا نقاشی رو دخترعموم می کشیده و پسر عموم اسمشو روش می نوشته... ولی همون ایده یی که با کشیدن سربازهای مسلح و کشتی و ... در مورد جنگی که فقط اسمشو شنیده بودم بهم منتقل می شد برای من به اندازه ی یه دنیا ارزش داشت.

   

یادم نیست اولین مجله یا روزنامه یی که خوندم کدومش بود ؛ ولی یادمه که وقتی که تازه خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم ، هفته نامه ی کیهان بچه ها بود که معتادش شده بودم ... مخصوصاً دو سه صفحه ای که مطالب ورزشی داشت و قسمت جدولش... مجله رو که امروز می گرفتم تا فرداش تموماً خونده بودم و تا هفته بعد بی صبرانه منتظر می نشستم... بعد ها  پسر خالم یه جایی پیدا کرده بود، که شماره های خیلی قدیمشو می فروختند.

 

ولی اولین کتاب داستانی رو که خوندم خوب یادمه؛ کتاب آلیس در سرزمین عجایب بود...داستان این جوری شروع می شد که  آلیس از خواب بیدار شده و میوفته دنبال یه خرگوش و ...

درسته که من کتاب رو تا آخرش نخوندم، ولی با هر صفحه یی که می خوندم می رفتم به رویا ! آخرش هم نمی فهمیدم آلیس چند بار از خواب بیدار می شه.

 

اولین نامه ام رو هم به مجله ی سلام بچه ها فرستادم ، که در جوابش متن بالایی رو برام فرستاده بودند و بالاخره شش ماه بعد هم اولین مطلبم تو همون مجله چاپ شد... وچاپ مطلبم برای من شروعی نو بود.

 

این وبلاگ محلی بود برای تخلیه من..تخلیه احساسات من، احساساتی که تو این چند سال هیچ دوست صمیمی و قابل اعتمادی به اندازه این وبلاگم پیدا نکردم تا حرفامو بهش بگم ..اما الان احساس می کنم که اون هم داره از من دور میشه.که دیگه نمی تونم مثل قبل باشم..که دیگه هفته هاست که موقع تایپ کردن برا صداقت خودم خندم نگرفته..که دیگه اینجا هم خودم نیستم...یه جور حس خود سانسوری بهم دست داده...دوستش دارم..اما احساس میکنم که دارم ازش دور میشم..که اگه ادامه بدمش به خودش ضرر می زنم..دلم می خواد که بنویسم اما اون هم دیگه دردی رو دوا نمی کنه...نوشتن یه دریچه بود..وبلاگ یه دریچه...میدونم که دارم اشتباه میکنم...و مطمئنم که بر می گردم...( اگه هیچ وقت از خودم مطمئن نباشم و کارهام؛  اما این یکی رو مطمئنم. ).
دوست داشتم از شیطونی های توی کلاس درس بنویسم..از تمام شدن تحریم ها..از رفتن..اما الان نمی خوام چیزی بگم..شاید یک وقت دیگه..شاید وقتی که خوب شدم...شاید وقتی که تونستم .
میآم..دوباره می آ م....مثل قبل می شم....می نویسم...تند تند تایپ می کنم...آرزوهای خوب خوب می کنم.....شاد می شم...می خندم...

شاید همین فردا...

TanxGiven

آنروز که خدایم مرد، در هوا چنگ انداختم، چونان کودکی که تازه ازمادر می زاید و به دنبال چیزی برای آویزان شدن است

مثل گربه  وحشت زده ای که هیچ هدف نمی گیرد ، تنها به همه سمت چنگ می اندازد ، به این امید که از خویش دفاع کند

آنروز که خدایم مرد دانستم که دیگر هیچوقت نمی توانم بگریم ، با اینکه همیشه چشمم از اشک پر خواهد بود

با اینکه صدایم هماره از بغض شکسته خواهد بود

آنروز که خدایم مرد ، دانستم که زین پس مسافر پریشانیها خواهم بود

آنروز دانستم ...............

 

هر بار که سعید رو می بینم یاد روزهای اول دانشگاه میوفتم. یاد اون روز که با هم رفتیم نمایشگاه کتاب دانشکده پزشکی ... یاد جلسه یی که با خانم نشاطی برگزار کردیم ... !

هر چند که به اعتراف دوستان ، سعید از سال دوم کاملاً عوض شد و وارد کارایی شد که باید نمی شد.ولی هیچ وقت اون حسی که نسبت بهش داشتم تغییر نکرده و هنوزم برای من سعید همون سعید سال اوله.

 حتی موقعی که جلوی بچه ها اون ضایع بازی پیش اومد، من برخلاف اون یکی ها از کار سعید ناراحت نشدم ، بالاخره حق داشت ... کار ما اشتباه بود ! ولی از دست اونایی که هنوز هیچ چی نشده زود چفیه شونو انداختند رو دوششون هنوز هم نمی دونم چی کار کنم؛ هر چی باشه با هم همکلاسی بودیم و رعایت حرمت همکلاسی واجب ...! بگذریم

تو اون شب مهتاب کنار ساحل وقتی سعید می گفت که می خواد از ریاست بسیج دانشکده مون استعفا بده! تعجب نکردم ، فکرمی کردم که این حرفا رو به خاطر اینکه تحت تاثیر قرار گرفته می زنه و وقتی برگشتیم تبریز، آش همان آش است و کاسه همان کاسه .

تا که چند روز پیش که شنیدم استعفاشو نوشته و تحویل داده ؛ از اینکه تعجب نکرده بودم ؛ از اون فکرایی که کرده بودم ازخودم بدم اومد .

سعید موقعی از ریاست بسیج خداحافظی می کنه که بهترین روزای بسیجه وبسیج روز به روز داره قدرت می گیره و یواش یواش به همه کاره دانشگاه تبدیل می شه واین فرصت هم هیچ وقت برا سعید پیش نخواهد اومد و این فرصت ،بهترین فرصته ...!

اینکه با سعید چقدر صمیمی هستیم یا چقدر با هم میوفتیم، کاری ندارم ولی اگه واقعاً از اون منصبش خداحافظی کنه،به خاطر همین ارادش  دومین نفری از همکلاسی ها خواهد بود که از من نمره ی قبولیشو گرفته و حتی بعد فارغ التحصیلی هم اگه یه موقع کمکی احتیاج داشته باشه ، من همیشه پشت سرشم...!