دلتنگی تمام حجم سینه اش را پر کرده بود. این جور وقت ها نفس کشیدن هم برایش سخت می شد. این جور وقت ها به کلاغ ها فکر می کرد و به سیاهی شان و به صدای خشدارشان. این جور وقت ها به گرفتگی آسمان فکر می کرد و به شب بدون ماه. این جور وقت ها حسی داشت و نداشت. انگار بود و نبود. حضور داشت و نداشت. آدم ها برایش بودند و نبودند. یک خستگی می آمد سراغش که با خواب هم در نمی آمد از تنش.
وقتی دلتنگ می شد، راحت تر از همیشه گریه می کرد. حس می کرد، بدن کوچکش تحمل حجم این همه بزرگی دنیا و جورواجورش را ندارد. نه زیاد بود نه کم لحظه های دلتنگی اش؛ لحظه هایی که با یک تلنگر شروع می شد و نمی دانست از کجا و چه طور شروع می شد. گهگاه بی دلیل و گاهی با دلیل می آمد سراغش، دلتنگی. بعضی وقت ها از دلتنگی هایش به دلزدگی می رسید و بعضی وقت ها به تلاطم موج های روی دریا !
گاهی کتابی باز می کرد و شعرکی می خواند برای دلتنگی اش و گاهی در سکوت بغض می کرد و خیره می شد به جایی معلق میان زمین و هوا.
از نیامدن باران بود یا شدت سرما ، یا حرف یکی که دلش گرفته بود. نمی دانست.
صدای موزیک ملایمی در اتاق پیچید. دلتنگی آرام آرام از گونه هایش سر خورد و مژه هایش را خیس کرد وبه هم چسباند.
این جور وقت ها با آرامش عجیبی می گذاشت ثانیه ها از رویش بگذرند. این جور وقت ها انگار از همه چیز فاصله می گرفت، به همه چیز فکر می کرد و روی هیچ چیز دقیق نمی شد.
× پ ن » به قول حوری ما آسونتر از حد تصور فرمان میبریم و اونها وقیح تر از همیشه قدرتشون رو به رخ میکشن
سلام
وب خوبی داری
به من سر بزن