با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Kibir

اعماق ذهنم پر شده از خطوط موازی که بعضی جا ها بریده می شوند، محو می شوند، ولی هرگز حتی آن دور دور ها هم به هم نمی رسند.  خیالم را برداشته ام و شسته ام و با خودم این ور و آن ور می برم. و تو همچنان در این خیال شسته شده ام داری چرک می شوی تا شاید دوباره سراغت بیایم و از نو بشویم و باز چرک شوی و من باز نو شوم!

خیالم را در بقچه ای ریخته ام و فریاد می کنم و دنبال تو می گردم. می گردم و می رقصم و در خلسه ای بلند چشم بر هم می گذارم تا هم چنان باشم و باشی و، در آخرین لحظه نگاهت کنم و در آیینه ی افکارت غرق شوم، گم شوم و دیگر پیدایم نشود. تمام می شوم و فتیله زندگی را پایین می کشم و دیگر یادم نمی آید چندمین ماهگرد است و نمی دانم که بودنم بیشتر است یا نبودنم. خاطراتم را دوره می کنم و می گردم دنبال شب هایی که خواب ماه را دیده ام و می گردم دنبال خیال کبوتری که در شش سالگی در دیوار کاه گلی خانه مادر بزرگ برای اولین بار تخم گذاشت و آخرین بار که شمردمشان شصت تا بودند و من تازه شانزده سالم بود. می گردم دنبال روزهای قشنگ.

می گردم و دوباره پیدایت می کنم، یک روز سرد زمستانی وقتی عشق بازی مان روی یکی از نیمکت ها، زیر دانه های ریز و درشت برف رنگ می بازد. تو بالای آخرین پله ی دنیا ایستاده ای و من دارم آخرین نوشنه ام را برای تو سیاه می کنم.