در یک شب زمستانی کاملاً بهاری افشین بعد از مهاجرت از خیابان های تبربز ( مهاجرت صغرا = همین دوروبرا) ناگهان تحول عمیقی (مانند سنگی که به سر آدم می خوره) را در خود احساس می کند.در عرض چند دقیقه این تحول تمام بدن او را فرا می گیرد ؛ دردی را در شکم خود احساس می کند؛اما این دفعه این شکم درد با دفعات قبلی فرق دارد.ناگهان کرم هایی که در کالبد این فرد لانه داشتند دچار تحول مجدد (تهوع) شده و تکانی به خود داده و بیرون می ریزند ؛ همین تکان کوچک کافی بودند تا وبلاگی دیگر متولد شود .