با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

Irreplaceable

هوای تازه ای پشت سرم جریان دارد ٬مثل قبای روحانی که در هوا تاب میخورد و به زمین کشیده میشود و در حالی که با وقار و آرام عبور می کند عده ای دنبال او می دوند...

مثل یک اعدامی که چون وصله ای ناجور با ریسمانی پوسیده از آسمان آویزان است و در حالی که آرام  و بی هیچ حرکتی جان می دهد عده ای به نظاره اش می نشینند...

چه حس نفرت آوری دارد وقتی روی چهار پایه یی ایستاده ای که تا چند لحظه بعد با شست انگشتان پاهات به تمنای یک لحظه لمس کردنش خواهی افتاد...

زیر طلایی ترین گنبد می ایستم و به دنیای بالای سرم نگاه می کنم، به همه ی آن نقش هایی که سال ها پیش کشیده بودم  و قطره های رنگی که هنوز خشک نشده روی هم می خزند،پیچ و تاب می خورند و دچار بی وزنی می شوند و می چکند. آخرین حرف های خدا هم تکراری از آب درآمده است. بی رحم ترین انسان ها از پشت نا مفهوم ترین کلمات قد علم کرده اند و برای حضیض ترین بازی ها سینه ها را چاک! همه ی انسان ها بنده انسانی شده اند که خدا ندارد، یادش رفته است! راستی رکوع قبل از سجود بود یا بعدش؟

آخرین نفس های امید که تمام می شود، سنگینی گناهان انسان را روی شانه هام می گذارم، برای آخرین بار به روی خدا خیره می شوم، توی چشم هاش آزادی برام دست تکان می دهد. از آن بالا بالا ها، از همان جا که  آخرین ستاره ی روی زمین طلوع می کند، طنابی را می آویزم و همانجا خودم را دار می زنم تا شاید فردا انگشتان پاهام هوای خدای دیگری را حس کنند!

پ ن 1: این مطلب رو قبل از رفتن نوشته بودم، مثل این!

پ ن 2: چرا همه چیز همون جوری هست که من فکرشو می کردم؟؟