یادته !قبل از اومدن قرار گذاشته بودیم دو تایی با هم برگردیم... ولی وقتی پیش خانواده ات رفتی دیگه ازت خبری نشد... یادته اون روز که اومدم دنبالت گفتی که خانواده ام رو دوست دارم و خودمو خوشبخت می دونم و دیگه حاضر نیستم برگردم... نمی دونستی که من هم خانواده ام رو خیلی دوست داشتم ...نمی دونستی که هیچ کس و هیچ چیزی نمی تونه منو به گریه واداره به غیر از فکر اینکه الان مامانم بدون من چی کار می کنه... مثل همین الان که مامان داره تلوزیون نگاه می کنه و من توی اتاقم دارم بهش فکر می کنم ... حتی اون روزی که کلاغ های سیاه رو دیده بودم به همین فکر می کردم... نمی دونم فهمیدی یا نه، موندن من به این خاطر بود که راه برگشت رو گم کرده بودم... یعنی از همون اول هم خوب یادم نمونده بود ... هر چی توی خونه ی پدربزرگ دنبال همون دری که قرار بود ما رو برگردونه گشتم ، ولی پیداش نکردم .
بعد سال ها وقتی برای اولین بار دیدمت، کنار مامانت روی نیمکت نشسته بودی و داشتی به صدای مبهمی گوش می دادی ...طوری که اصلاً متوجه اومدن من نشدی ...شاید اون صدای مبهم همان افسانهای بود که مادربزرگم میگفت تا لحظههای زندگی کودکانهام رو دلپذیرتر کنه... چه میدانم؟ فکر میکردم افسانهای که آدمهاش رو لمس کرده باشم یا دیده باشم، نمیتونه افسانه باشه؛ یا رؤیاست و یا واقعیت. تخیل هم نیست... ولی تو نه رؤیا بودی ، نه واقعیت و نه تخیل ... تو همونی بودی که زبون فرشته ها رو هم می فهمیدی.
سلااااااااااااام...
خوبی؟!
خواهش می کنم...
آخه دلمون واست تنگ شده بود....
داستانه جالبی بودااا!!!!!
خوشمااان آمد.... بهت تبریک میگم خیلی زیبااا بود...
راستی نمایشگاه کتاب رفتی؟! چطور بود؟!
چقدر دیر به دیر می نویسی.
اما کسی هست که صدای فرشته ها را بشنود؟؟؟؟