با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

کودکی

 

چیزی به ادراک ترس از

تاریکی فردا نمانده

شاید این پایان رویای کودکی ست

وخداحافظی از دورانی خوش

 

-------------------

پ ن‌:ولی من نمی خوام بزرگ شم !

نظرات 3 + ارسال نظر
جودی آبوت سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ http://judy-abbott.blogsky.com

سلام همینه که هست بخوای نخوای

غریبه اشنا سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:22 ب.ظ http://apotheosc.blogsky.com

سلام
بزرگ شدن قسمتی از این حقیقت تلخه
یا علی

هاله چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 10:28 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

ما خیلی وقته بزرگ شدیم. شاید نمی خوایم بیدار بشیم که بزرگ شدیم.
چیزی که هرگز فراموش نمی شه کودکیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد