با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

پشه ی گمشده !

۩ از اونجایی که من به خاطر اینکه از وقتی وبلاگممو باز کردم سعی کردم سیاسی ننویسم و نمی تونم همین طوری وبلاگمو تنهاش بذازم . و از اونجایی که می شه در طویله رو بست ولی نمی شه دهن مردمو بست ( به خاطر سیاست تسامح و تساهل به ارث رسیده از دوم خرداد)؛ لذا از همه ی مردم شریف و با ظرفیت معذرت می خوام !

‡‡ اما کسایی که منو مسخره می کنند و من بهشون چیزی نمی گم ؛ به این خاطره که این مسخره کردن در واقع مسخره کردن خودتونه ! میگین چطور ؟مثلاً مردم لباس پوشیدن منو مسخره می کنند و می گن که تی شرتشو برعکس پوشیده .بعد ها هر وقت اینارو می بینم به ریششون می خندم که چقدر ساده هستند که نمیدونند این مدل لباسه و اشتباه از من نیست .

++ استاد بیوتکنولوژیمون تو کلاس یه گاف بزرگی به بار داد که خودش هم توش گیر کرد

اوایل کلاس بچه ها زیاد شلوغ می کردند ، استاد هم عمداً ولوم صداشو آورده بود پایین . دید نمی شه ،برگشت گفت که هر چی که می گین تو کلاس پخش می شه ها و می شنوم . خواست مثال بزنه گفت یه روز تو آزمایشگاه کار می کردم ؛ هی صدای دو نفر رو می شنیدم که دارن صحبت می کنند هر چی این ور انورو نیگا کردم هیش کی رو ندیدم بالاخره موقع رفتن دو نفر از نگهبانای دانشکده ی شیمی رو دیدم که تو پشت بوم بودند !

منظورش یعنی صدای این دو نفر رو می شنیده ! ولی من موندم که فاصله دانشکده مون با دانشکده ی شیمی خیلی زیاده، حداقل می گفت نگهبانای پزشکی بازم می شد یه کارش کرد . و اما اون نگهبا نا پشت بام چی کار می کردند ، خدا و استاد می دونه .

 

 

++ زنگ مدیریت ، استاد از حساب داری می گفت ! یه مثالی هم گفت از گردش مالی فلان مدرسه که ما حل کنیم ! نیم ساعت هم بهمون وقت داده بود.

من همون اول که ارقام رو دیدم زدم که این مدرسه مشکل داره و تو حساب ها اختلاص صورت گرفته . برا همین یه نامه برا ریاست سازمان بازرسی کشور نوشتم و گفتم که تو این حساب اختلاص و رشوه خواری صورت گرفته ! یه نامه ی بلند بالایی بود که دادم یکی از یچه ها پستش کنه ، ولی اون بدبخت هم فک کرد جواب سئوال استاده ،داد به دست استاد .

استاد هم که به اندازه کافی ازم اذیت کشیده ؛ فرصت رو غنیمت شمرد و کاغذ رو خوند و گذاشت لای دفترش !

بعد هر چی ازش خواستم که نامه رو بده تا من تکمبل کنم و بنویسم که جلوی حساب رو ببندند تا مبلغ اختلاص بالا تر نره ،نداد که نداد .

++ یکی از بچه های کلاسمون ID یه نفرو خواسته بود و هی بهم گیر می داد که چی شد ! خلاصه دیدم این پسره کچلم کرده ، رفتم خونه و یه ID درست کردم براش و دادم بهش .

از اون روز به مدت یه سال رسماً سر کارش گذاشتم ! آخر سر دیدم که اوضاع داره بی ریخت می شه ، مجبور شدم برم اعتراف کنم !

++ با رضا داشتیم از کنار دانشگاه میومدیم ،تو راه یه نفر بهم سلام داد ، خوب که نیگاش کردم دیدم این پدرامه ، همکلاسی دوران اول دبیرستان !

خیلی عوض شده بود و صورتش که اون زمونا کشیده بود الان گرد شده بود و اگه اون منو نشناخته بود ؛ من اونو نمی شناختم .

بعد خوش و بش فهمیدم که خونریزی مغزی کرده ، نتیجه ی MRI دستش بود داشت می برد به دکترش نشون بده ! تپل شدنش هم به خاطر استفاده از کوزتون ها بود.

یادش به خیر سغد پدغام نوغ غاشمی می گفتیم بهش (( چون آلمان زیاد مونده بود، تو دبیرستان اینجوری صداش می کردیم )). نمی دونم چرا اونم فکر می کرد که من بی معرفت شدم و دیگه اونا رو فراموش کردم ! نمی دونم ... شاید روزمرگی ما رو هم گرفته باشه

پدرام عزیز خدا بهت رحم کرده ، منم دعات می کنم و بدون که خاطرات بد ممکنه فراموشم بشه ؛ ولی هرگز خاطرات خوبمون رو فراموش نمی کنم ! هنوزم لای سررسید هام دنبال اون روزام ...

++ چند مینی بوس بچه دبیرستانی آورده بودند بازدید ، قبل کلاس فارماسیوتیکس با رضا نشسته بودیم مثلاً رو ایوون دانشکده ؛ اونا هم داشتند عکس یادگاری می انداختند ، از قیافه هاشون معلوم بود که هنوز ساده هستند؛منم هوای اون روزا رو کردم . رو کردم به رضا گفتم که ای کاش من هم می تونستم برگردم به دوران دبیرستان ؛ حفظ اللسان (مدیر مدرسمون ) بازم به من گیر می داد و می گفت: شلوار لی نپوش ؛ موهاتو دراز نکن و ریشتو هم بزن !

باز هم مستخدم مدرسه منو یواشکی از لای در راه می داد تو، طوری که مدیرمون نبینه .

ولی رضا با من هم عقیده نبود می گفت: کیه بازم بشینه و برا کنکور بخونه

اومدم خونه دفتر عقایدی که داده بودم همکلاسی هام در مورد من نوشته بودند رو باز کردم و تک تکشو خوندم ( به جای جزوه های فارما که قراره پنج شنبه امتحان بگیره)!

خیلی عوض شدم مگه نه ؟!؟

++ تو اتاق انجمن آهنگ بی خیال افشین رو گذاشته بودم ؛ سرمو که بلند کردم دیدم رئیس دانشکدمون بالای سرمه ! کلاس ملاسو بی خیال ..

++ گیاهشناسی عملی با روپوش ریخته بودیم محوطه ی دانشگاه ، هر کی می دید فک می کرد که از تیمارستان فرار کردیم !

++ بالاخره من فهمیدم چرا جمعه ها شیر پیدا نمی شه ولی هنوزم نمی دونم پشه ها شبا کجا می رن !

 

نظرات 4 + ارسال نظر
آدینه بوک شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:29 ب.ظ http://www.adinehbook.com

بازاریابی اینترنتی ... هر کلیک 80 ریال ... به ما سر بزنید.

افسانه سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:04 ق.ظ http://www.ashegemarg.blogfa.com/

واقعا ادم از خوندن اینها دلش میگیره
حقیقت همیشه تلخه

روفا سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:43 ب.ظ

ازت خوشم می یاد

مختار شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:00 ب.ظ http://kargadanefahim.blogsky.com/

راستی یادم رفت ...
من لینکتو گذاشتم تو وبلاگم
خوشحال میشم شما هم اگه از وبلاگم خوشت اومد لینکمو بذاری.
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد