-
عصیان
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 00:04
و من از زمانی که افکارم را در خدمت خلق خدا قرارد دادم و خودم را از بلندای سرنوشت رها ساختم تا داوطلبانه تسلیم قضای الهی شوم، درست از همان روز که گل سرخت را لای صفحه های تاریخ گذاشتم و دنبال سئوال ساده ای گشتم و ناگهان خود را مچاله از درد میان سایه ها یافتم. من از همان لحظه ای که خودم را در نگاه نگرانی گم کردم و...
-
Kirintilar
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 19:38
ساعت ام را نگاه می کنم و عقربه هاش را و چرخش عقربه ها را. عقربه هایی که همیشه دنبال هم می افتند و فقط بعضی وقت ها هست که به هم می رسند. ساعت ام را نگاه می کنم ، عقربه کوچکتر روی 9 است و بزرگتر روی 12 و عقربه ی ثانیه شمار همچنان دور یک نقطه مبهم با حداکثر سرعت می چرخد. مثل ما که این همه سال دور خودمان چرخیدیم و زمانی...
-
وهم سپید
جمعه 11 شهریورماه سال 1390 01:23
در زندگی لحظاتی هست که هیچ وقت فراموشش نخواهی کرد . لحظه ها، صحنه ها یی که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد. لحظه ها، صحنه ها و آدم هایی که قسمتی از افکارت را تشکیل می دهند و همیشه وفتی بهشان فکر می کنی ته دلت می لرزد و همین لرزش باعث می شود روش خط بیافتند و یک روز می فهمی که این خط ها دیگر قسمتی از زندگی ات را تشکیل می...
-
سیاه مشق
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 16:29
بچه که بودم دوست داشتم که ریبس جمهور شوم تا آن روز که در راه مدرسه سگ ولگردی افتاد دنبال همکلاسیم و سر و صورتش را داغون کرد، خانواده اش بضاعت مالی شان آن قدر نبود تا براش واکسن هاری بزنند و من متنفر شدم از این همه رییس جمهور و در لیوان مدیر مدرسه تف کردم و از مدرسه فرار کردم. طناب را محکم به دستم بستم و خودم را از...
-
Mirage
پنجشنبه 4 فروردینماه سال 1390 20:31
من هیچ وقت این همه سکوت نکرده بودم. من هیچ وقت این همه کم رنگ نشده بودم. من همیشه جنگیدم، با زمان، با سایه ها، با آدم هایی که به دروغ می گفتند دوستت دارم و از دیوار قلب آدم ها بالا می رفتند. با شیطان جنگیدم و فانوس را بالای بلند ترین کوه ها بردم. آن جا ها که حتی صدا هم نمی ماند، من بودم و نور. با باد مسا بقه دادم و به...
-
Meds
شنبه 21 آذرماه سال 1388 12:24
احساس می کردم که دارم خفه می شوم ولی نمی شدم. تمام نفس هام حبس شده بود، ولی انگار قرار نبود چیزی تغییر کند. کاری از دستم بر نمی آمد، هیچ وقت خودم را این چنین ضعیف و ملول نیافته بود، هیچ وقت هم دوست نداشتم که این طوری شود. حاضر بودم که بمیرم ولی کم نیارم و این ها را نبینم. بعضی وقت ها سرم را بالا می آوردم و زیر چشمی...
-
Kaybolan Yillar
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 21:40
ساعت سه و نیم شب را نشان می دهد ولی من اصلاً خوابم نمی آید. روی تختم از این سو به آن سو می شوم ولی باز هم خوابم نمی برد. پنجره اتاقم باز است و پرده هاش کشیده. یاد پرده ها را تکان می دهد و مرا آشفته تر می سازد. همه اجسام ذهنم به هم ریخته است و صدای نت های پیانویی که از بیرون می آید رشته افکارم را از هم می پاشد. نمی...
-
Kibir
یکشنبه 26 مهرماه سال 1388 13:17
اعماق ذهنم پر شده از خطوط موازی که بعضی جا ها بریده می شوند، محو می شوند، ولی هرگز حتی آن دور دور ها هم به هم نمی رسند. خیالم را برداشته ام و شسته ام و با خودم این ور و آن ور می برم. و تو همچنان در این خیال شسته شده ام داری چرک می شوی تا شاید دوباره سراغت بیایم و از نو بشویم و باز چرک شوی و من باز نو شوم! خیالم را در...
-
Ben Ağlamazken
جمعه 6 شهریورماه سال 1388 01:05
پنجره ام به تهی باز شد و من ویران شدم پرده نفس می کشید دیوار قیر اندود از میان برخیز پایان تلخ صداههای هوش ربا فرو ریز لذت خوابم می فشارد فراموشی می بارد پرده نفس می کشد.. لذت هایم را به دنیا می سپارم. منتظرم که تموم کنه. منتظرم که هر لحظه دستم را از روی دهنش بردارم و ببینم دیگه گرمای نفس هاش دستم را گرم نمی کنه. مثل...
-
Please Don't Leave Me
دوشنبه 29 تیرماه سال 1388 13:27
آن روزها رفتند. روزهای ابری و روزهای بارانی. روزهایی که کنج اتاقم روی یک صفحه ساعت ها خیره می ماندم. انگار نه انگار که روزی دلی داشتم که هیچ جا بند نمی شد. از بلند ترین کو ه های خاطره بالا می رفت و از آن جا سر تاریخ داد می کشید، به خاطر دروغ هاش. دروغ هایی که این روز ها نقل و نبات هر مجلسی شده است. چه فرقی دارد که...
-
هنوز دست مرا جرات ستیزی هست
جمعه 5 تیرماه سال 1388 00:14
هنوز دست مرا جرات ستیزی هست هنوز پای مرا قدرت گریزی هست نشان هستی من ـ همچو نقطه ای بی بعد ــ اگر چه هیچ ندارد؛ ولیک چیزی هست به ذره های من ــ این مردگان قرن آلود ــ خبر دهید که امکان رستخیزی هست جوانه های جنونم درید پوسته را: امید من به بهار شکوفه ریزی هست. پی نوشت : واسه خالی نبودن عریضه بود..خیلی وقته که بهار های...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 خردادماه سال 1388 03:18
قانون هایی که در فلسفه می بافم، در ارتفاع مردم و اجتماع خفه می شود و آنچه عرفان پَرپَرش را می زند، در اقتصاد جان می دهد و سیاست همه اخلاق جهان را یکسره در خود دارد از وقتی همه اش را یکجا قورت داد و حتی صدایش را از شکمش نمی شنویم. پس بگو در مراسم تدفینِ جهت ها، قطب نما کدام شمال را نشان می دهد و از آن سمج تر ستاره قطبی؟
-
دست های خالی
یکشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1388 23:54
پسرک می لرزد و شما آدامس هایتان را در دهانتان می جنباند، آن قدر بی قید شده اید که حتی توی جامدادی تان، کنار مداد های رنگا رنگتان هم جا نمی شوید. با همین مداد هایتان یک دنیا را روی یک صفحه ردیف می کنید و خودتان را بالای بلند ترین کوه می کشید.اما زندگی زندگی از دست های شما چه انتظاری دارد. دست های خالی که به زور بودن را...
-
Trilogy
شنبه 29 فروردینماه سال 1388 18:30
خودت را با من هدر نکن. از بی همه مان دو سه گریز رد نشو. آنسوتر نه به گل، نه به لب که از ارتعاش می سوزد، نه به دره ی شوره زار نمک سوده، نه به هیچ یک از خالی ترینانمان. آنسوتر نه به سهمگینی هم خوابگی شبانه ای بی مقدمه، نه به خاکستری که از دل نارنج گم شود. نه به زبان، نه به شهوت گیج خورده از هیاهوی انحنای اندام تو پر...
-
من؟
جمعه 14 فروردینماه سال 1388 00:03
برای من که به قطره ای از توّهم چشم ندارم، چه چیزی دریا شده است بر این استسقا انگارکسی در انتظار زانوهای خم شده من آواز می خواند ابهام، دروغ را در سرم تکرار می کند. خشتی از باور بر باروی دلم می زنم من، فقط من باقی ست که امروز را ورق بزند هرگز پشیمان نبوده ام از رودی تشنه بودن
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 اسفندماه سال 1387 22:09
تو چوب پدرت را می خوری ... من چوب پدرم را می خورم ... از فردای کودکمان نمی ترسی!؟
-
قایم موشک
جمعه 11 بهمنماه سال 1387 17:58
صدایم می کند و پشت دیوار قایم می شود. مثل قدیم تر ها که قایم موشک بازی می کردیم. مثل موشک های دوازده متری که دزفول را صاف صاف کردند مثل کف دست که یک دانه هم مو ندارد.صدایم می کند و پشت دیوار قایم می شود. قسم حضرت عباسش را باور کنم یا موهای سیاه و بلندش را که از پشت دیوار بیرون ریخته. همیشه همین طور است؛ ژولیده. نه مثل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 دیماه سال 1387 22:19
در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست دل من که به اندازه یک عشق ست به بهانه های ساده ی خوشبختی خود می نگرد به زوال زیبای گل ها در گلدان به نهالی که تو در باغچه ی خانه مان کاشته ای و به آواز قناری که به اندازه ی یک پنجره می خوانند آه... همه ی این مدتی که نبودم منتظر کسی بودم، منتظر کسی که از دستم بگیرد و ببرد تو کلاس آل...
-
چه درونم تنهاست
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1387 14:33
من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت ... چه درونم تنهاست پ ن : امروز تو بخش حین مورنینگ ریپورت رزیدنت از یکی از بستری شده ها ( بیمارستان رازی) خواست که با خودش و زندگیش رو در یک جمله خلاصه کنه. ته دلش لرزید و این شعرو خوند.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 مهرماه سال 1387 22:13
اولین روز نمایندگی کلاس یادت هست؟ من بودم، تو و او. داشتیم می رفتیم ساختمان توانبخشی تا لیست بچه ها را بگیریم. برگشتنی که خداحافظی کردیم تو و او داشتید ازدر دانشگاه می آمدید بیرون که نگهبانی بهتان گیر داد و من برگشتم و آمدم دنبالتان ... می شد خودم را نه ندیدن بزنم، سرم را بالا بگیرم و هوایی تازه کنم و شما، مرا نبینید....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهرماه سال 1387 16:13
گم شده بودم ... قرار بود پیدا شوم ! اما لای روزمرگی جا مانده اند!!! پ ن : خیلی ممنون که یاد انداختی
-
I am Still afshin_sniper
یکشنبه 30 تیرماه سال 1387 13:14
تو مپندار که خاموشی من هست برهان فراموشی من!!
-
Irreplaceable
یکشنبه 12 خردادماه سال 1387 15:13
هوای تازه ای پشت سرم جریان دارد ٬مثل قبای روحانی که در هوا تاب میخورد و به زمین کشیده میشود و در حالی که با وقار و آرام عبور می کند عده ای دنبال او می دوند. .. مثل یک اعدامی که چون وصله ای ناجور با ریسمانی پوسیده از آسمان آویزان است و در حالی که آرام و بی هیچ حرکتی جان می دهد عده ای به نظاره اش می نشینند... چه حس نفرت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1387 22:43
-
The Last Song I'm Wasting On You
شنبه 24 فروردینماه سال 1387 23:55
هیچ تر از آنی که بدانی همه چیز بوده ای !!! حالا بیهوده خودت را با لیوانِ سرد شده قهوه من قاطی نکن! آن جا که داغ بود و هستی اش را برای تو بخار می کرد تو چون هرزه ای دور لیوان های خالی می گشتی حالا دنبالِ بخاری؟!؟! حالا که سردِ سرد در رویایِ تو ته نشین شده است؟! و تو هیچ تر از آنی که قهوه دیگری برایت بریزم!...
-
No Country for Old Men
شنبه 17 فروردینماه سال 1387 14:24
ما چرا این طور شدیم؟ ما که قدیم ها هر سال، آخرهای سال توی کلاسمون سفره ی هفت سین می گذاشتم. سعید قرآن می خواند و من گوشه چشمی مراقب تکه دوزی های مامانم روی سفره هفت سین بودم. دلنواز با آن خط قشنگش می نوشت: بسم الله الرحمان الرحیم. و استاد وقتی به انتهای تخته سیاه می رسید یک نقطه ی بزرگ می گذاشت، یعنی سال به این بزرگی...
-
Cok Uzaglarda
جمعه 9 فروردینماه سال 1387 18:32
آن قدر در خانه ماندم که در اتاقم را تار عنکبوت گرفت.فردا هم خانه تکانی دارم.شاید پس فردا از خانه زدم بیرون تا به این عابران پیاده رو که هر جا دلشان می خواهد آب دهانشان را پرت می کنند؛ همان هایی که کله هاشان بوی قرمه سبزی می دهد، سال نو را تبریک بگویم. از یخه شان آنقدر آویزان بمانم که مجبور شوند عیدیم را همانجا نقد...
-
I Am Legend
چهارشنبه 29 اسفندماه سال 1386 19:02
مامان می گفت: تو همین جوریش هم یک شهر رو به هم می زتی. حالا اگه یه تفنگ هم برات بخریم، دیگه کسی نمی نونه جلو تو وایسته. بابا هم می گفت: اگه معدلت بیست بیاد برات دوچرخه می خرم.بابا آخه چقدر دوچرخه! دوچرخه برای دختر هاست. من دلم تفنگ می خواد. اولین بار توی خانه پدری زن داییم تفنگ ساچمه ای دیدم.آن روز من تنهایی مهمانشان...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 اسفندماه سال 1386 22:51
این تقدیر نبود این یک انجماد ارادی بود این تلخ ترین پوزخند اطاعت بود . التماسم شکوه زندگی را فرو میریزاند و تمنا بی رنگی را به رخش میکشید . سرمای ترس مغلوبم کرد . من که تمام اتفاقها را قبل وقوع لمس کرده بودم بلعیده بودم ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 بهمنماه سال 1386 23:14
Save me from nothing that i am