-
Breaking The Habit
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 16:43
× چند روز پیش سوار یک تاکسی شدم، رادیوش روشن بود و داشت اخبار رادیو صدای آمریکا را پخش می کرد.اون لحظه از اینکه توی اون ماشین نشسته ام؛ حس خوبی یهم دست داد و احساس افتخار می کردم ! × وقتی استاد روانشناسی درسشو شروع کرد، از اینکه بعد چند سال دوباره یکی ازاستادامون روشنفکر تشریف داره؛ حس خوبی داشتم و از اینکه توی کلاس...
-
Sweet Sacrifice
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 22:50
همیشه فکر می کردم؛ که دفتر خاطراتم تنها جاییه که می تونم بهش اعتماد کنم؛ تنها جاییه که پر صداقت ترین و صمیمی ترین جملاتم رو می تونم توش بنویسم... هر چند که اینطور نشد! امروز وقتی دیدم کیفم جاش نیست، اولین چیزی که به ذهنم رسید ورقه های جزوه نویسی کلاس بود که گذاشته بودم تو کیفم تا بیارم تحویل بدم... بعد که یه خورده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمنماه سال 1385 12:57
مزه ها خالص نیست آنقدر که صرفنظر می کنم تو غذات جیوه است،تو نفست سرب،تو چشمات زهر تلخی میخوام نه چرکی فشاربلندی ساختمونها رو حس میکنم و بوی قیر،سیاهی اسفالت رو سایه من کوتاهه،نفسم بریده و کوتاه مرغهای آویزون رو میبینم، بی پوست و چرخون و زجر کشیده و مرده برگهای چرمی و تنه های گونی خورشید از رو غیرت میاد،با چشمهای بسته...
-
دور برگردان
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1385 22:55
داشتم از بیست و دو بهمن می نوشتم ... از اون روز که خلخالی در رو از پشت بسته بود و داشت حکم اعدام هویدا رو اجرا می کرد ؛در حالی که بازرگان با حکم عفو امضا شده توسط مرد بی احساس در دست ، محکم به در می کوبید ... اما بازم این ده نمکی وسط پارازیت انداخت ... اومدم اینو بگم که من متاسفم از این که با عباس عبدی همزبانم ......
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 بهمنماه سال 1385 13:44
سعی می کنی با رفتارت به طرف حالی کنی که راهش اشتباهه. حالا اگه این طرف یکی دو نفر نباشه و تعدادشون زیاد باشه چطور؟ و اگه این طرفا این رفتارتو دلیل بر نفهمی و بی فرهنگی تو بذارند چی ؟ هیچی یه هو که چشم باز می کنی می بینی دنیا عوض شده ! و تو هنوزم سعی می کنی به نوعی با رفتارت اعتراض و پیغومتو بهشون برسونی ... تازه از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 بهمنماه سال 1385 11:41
آلوچه؛ اورمیه ، حلواشکری وپنجره های شاه عباسی... کلماتی که مرا به یاد خونه یی تو کوچه تنگ کنار مسجد امام میندازه که همه روز های خوب بچگیم تو اون خونه گذشت.خونه ی پدر بزرگ... بزرگترین آرزوی دوران کودکیم این بود که بیام تبریز و تو خونه ی پدر بزرگم اینا بمونم.با دایی کوچیکه و دوست دخترش بریم سینما،پارک و شهر رو بگردیم و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 دیماه سال 1385 11:27
اکنون کجاست؟ چه میکند؟ آنکه فراموشش کرده ام . همیشه با کسی قرار ملاقات دارم که نمی آید ... نام او در خاطرم نیست
-
Somewhere I Belong
دوشنبه 11 دیماه سال 1385 22:55
+ ژانویه هم ژانویه ی قدیم ! به عشق شب ژانویه می نشستیم جلوی تلوزیون وشبو با ذرت بو داده و لبو به صبح می رسوندیم و صبح هم یا چشمای پف کرده می رفتیم مدرسه! فرهنگ ها هم عوض شده ها. حالا دیگه مردم دوست دارند سال رو با خواننده ی محبوبشون تحویل کنند. تلوزیون هم برنامه ی از قبل ظبط شدشو نشون می ده و به همین خاطر هم کسی از...
-
The Unforgiven
پنجشنبه 7 دیماه سال 1385 22:40
من نمی دونم این عشق به موسیقی تا کی همراه من خواهد بود. شاید هم به قول خودم معتادش شدم؛ شاید دلیل اینکه این همه می خندم همینه. شب یلدا به خاطر درآوردن ادای سیگارکشیدن یه نفر ده دقیقه یک ریز خندیدم.آخر سر که به خودم اومدم چشام پر اشک بودو بدجور نفس نفس می زدم. من نمی دونم چرا بعضی وقتا که بیکار می مونم؛ دلم هوس آدمایی...
-
Diete
شنبه 2 دیماه سال 1385 22:12
یادمه وقتی برای اولین بار می خواستم تنهایی از روی پل عابر پیاده رد شم خیلی می ترسیدم. از پله ها که بالا می رفتم ، چشام به ماشین هایی که به سرعت باد از زیر پل رد می شدند؛ میوفتاد و بر ترسم اضافه می شد. همش فکر می کردم که الان کف پل ترک بر می داره و روی یکی از همین ماشین ها میوفتم.تا این که پدرم از دستم گرفت ومنو تا اون...
-
سربازهای کاغذی
شنبه 25 آذرماه سال 1385 14:11
ما تا اجداد با صفای غارنشینمان که برای بقاع (البته شرافتمندانه) تنازع می کردند بسیار فاصله داریم و پیش رفته ایم، ما دیگر زور نمی گوییم، ما زور را آرام وقتی نگاه ها به صدای بم مبهمی گوش می دهد در گوشه ای خوش خط می نویسیم. ما به همه چیز یکدست رنگ روغن ِ خوب زده ایم . این جا مبارزه ای در کار نیست؛ ملت من صبورند بیشتر از...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 23:45
باز می گردم همیشه باز می گردم مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سرآغازی بپنداری یا پایان، من در پایان پایان ها فرو نمی روم
-
Iron Curtain
دوشنبه 6 آذرماه سال 1385 12:24
تاریخ:76.5.13 بسمه تعالی دوست گرامی :آقای افشین باسلام نامه ات را خواندم. خوشحالم که به سلام بچه ها علاقه پیدا کرده ای. قلمت خوب و روان است. سعی کن بیشتر بخوانی و بیشتر بنویسی و از کلمات قلمبه سلمبه پرهیزکن کلماتی مثل: همانند، باصلابت و ... در ضمن سعی کنید کلمات را نشکنید و به صورت محاوره ای و کوچه بازاری ننویسید. با...
-
TanxGiven
جمعه 3 آذرماه سال 1385 01:45
آنروز که خدایم مرد، در هوا چنگ انداختم، چونان کودکی که تازه ازمادر می زاید و به دنبال چیزی برای آویزان شدن است مثل گربه وحشت زده ای که هیچ هدف نمی گیرد ، تنها به همه سمت چنگ می اندازد ، به این امید که از خویش دفاع کند آنروز که خدایم مرد دانستم که دیگر هیچوقت نمی توانم بگریم ، با اینکه همیشه چشمم از اشک پر خواهد بود با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1385 23:40
هر بار که سعید رو می بینم یاد روزهای اول دانشگاه میوفتم. یاد اون روز که با هم رفتیم نمایشگاه کتاب دانشکده پزشکی ... یاد جلسه یی که با خانم نشاطی برگزار کردیم ... ! هر چند که به اعتراف دوستان ، سعید از سال دوم کاملاً عوض شد و وارد کارایی شد که باید نمی شد.ولی هیچ وقت اون حسی که نسبت بهش داشتم تغییر نکرده و هنوزم برای...
-
Being Nobody
شنبه 27 آبانماه سال 1385 23:26
چه حسی دارد وقتی قاب های رنگی نوار کاست جای نوار های سخنرانی سروش را در قفسه ی کمد انجمن اسلامی اشغال می کند ؟ پ ن : چه فرقی می کند وقتی که جبهه و یالثارات به جای نشاط و صبح امروز روی دکه ها می نشیند ! پ ن 2: چه فرقی می کند وقتی فلان فیلم ده نمکی از اعتراض کیمیایی بیشتر مخاطب جذب می کند ! پ ن 3:(( حقیقت اشیاء به سمت...
-
Stan
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 23:28
My tea's gone cold I'm wondering why got out of bed at all The morning rain clouds up my window and I can't see at all And even if I could it'll all be gray, but your picture on my wall It reminds me, that it's not so bad, it's not so bad * *Dido
-
نیمه پنهان
شنبه 20 آبانماه سال 1385 23:29
بعضی وقت ها ،بعضی آدم ها تو زندگیم ظاهر شدند که با گذشت زمان برام اهمیت پیدا کردند ومن معتادشون (و نه عاشق؛و این مسئله همیشه باعث سوء تفاهم شده) شدم ، طوری که با بودنشون احساس آرامش و اعتماد به نفس و با نبودنشون ، نگران شدم و احساس تنهایی کردم ....بعد همین آدم ها تو مغزم چنان قداستی و اعتباری پیدا کرده اند که به تابو...
-
مسابقه ی کفش مهربان !
پنجشنبه 18 آبانماه سال 1385 23:07
چهار شنبه 85/8/11، ساعت یک بامداد- جلوی رستوران پلاژ وزارت کشور (خزر آباد) سئوال : کفش های مشاهده شده به کدام دو شخصیت مهربوون و معروف کشور متعلق است ؟ جایزه : فراهم نمودن امکان آشنایی و یا تماس با هر کدام از این دو شخصیت ! مهلت تا پایان آبان ماه
-
انقلاب و عالیجنابان
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1385 23:04
از انقلاب های مخملی به این خاطر خوشم میاد که همان قدر که بدون خونریزی هستند ، به همان اندازه هم شکننده وشکست پذیرند . همین که بدونی که سلطنتت موروثی نیست و اگه نتونی جوابگوی خواسته های مردمت باشی رفتنی هستی، بهترین نوع دموکراسیه ! همیشه برام غیر قابل تحمل ترین جمع ، جمعی بوده که اعضاش انتصابی و یا از قبل معلوم بوده...
-
یک کولی
دوشنبه 15 آبانماه سال 1385 22:26
لحظه ها مثل پرنده های مسافر یک جا بند نمی شود و دل من ، مثل کولی و کامیون ها هرگز یک جا بند نمی شود.دل من در تمام لحظه ها جاری است ، تمام لحظه هایی که بی شتاب می گذرند و می روند ... و با هر نام ، با هر یاد ؛ عاشقانه می تپد و عاشقانه جاری می شود .اما هرگز نمی توانم جاری شدن عشق را نشان دهم و هرگز این عشق جاری به چشم...
-
ترا من چشم در راهم !
یکشنبه 7 آبانماه سال 1385 23:48
ترا من چشم در راهم به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل دچار باید بود، دچار، یعنی عاشق! و فکر کن چه تنهاست اگر ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
-
show him your ticket
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1385 23:57
خیلی وقته که به سینما نرفتم ، بر امنم هم یه بلیط می گیری تا با هم بریم سینما . بریم تا همون اول فیلم گریت بگیره ؛سرتو بذاری روشونم و یکراست گریه کنی.منم هی دلداریت بدم ! آخر فیلم سرتو که بر می داری ببینی پیراهنم خیس آبه و برا همین هی ازم معذرت بخوای . برام یه بلیط می گیری تا تنها به سینما نری. بریم بشینم و تا تهش...
-
No Comment
شنبه 29 مهرماه سال 1385 22:31
منتطر حضور سبزتانیم. روز جمعه 28 مهر ماه. (الی 4 آبان) تهران گالری گلستان. نمایشگاه نقاشیهای دل آرا دختر 20 ساله نقاش شاعر پیانیست و متهم به قتل. مکان: تهران درروست شهید کماسایی شماره 42 گالری گلستان ساعت بازدید : 4 الی 8 شماره تماس :22541589 -021 دل آرا 3 سال است که از گوشه زندان فریاد میزند :من بیگناهم برای آرامشش...
-
فریاد
جمعه 28 مهرماه سال 1385 02:15
نیست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟ من که منفور زمانم، چه بخوانمچه نخوانم چه بگویم سخن از شهد، که زهر است به کامم وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم نیست غمخوار مرا در همه دنیا که بنازم چه بگریم، چه بخندم، چه بمیرم، چه بمانم من و این کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت که عبث زادهام و مهر بباید به دهانم دانم ای دل که...
-
Benim Tanrim
دوشنبه 24 مهرماه سال 1385 00:06
خدای بیقرار کوچک من همیشه در دلم آوازهایش را سر می دهد، جاودانگی را به من می بخشد و می رود. می رود که من طعم نبودنش را هم چشیده باشم. می رود و آرام پشت دیوار به گوش می شود تا من پشت سرش حرف بزنم و از دست من و خودش حرص بخورد. می رود که تازه شود. بر که می گردد من جاودانگی را ابدی تر از سر می گیرم. من همیشه بیقراری را با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1385 21:42
خدایا در این شب های طولانی ،تاریک و بی در وپیکر خیلی ها هستند که امید نا امیدی هایشان تو هستی .چیز هایی هست که فقط تو می دانی ، چیز هایی که بر من پوشیده مانده .... وچیز هایی که فقط تو می دانی و من ! ای لعنت به این روزگار ... پ ن : شوخی کردم !
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 مهرماه سال 1385 09:07
با دیده ی اغماض بنگریم تا بتوانیم دوست داشته باشیم وگرنه نفرت مرا بپذیرید.افکار شما شاید نه اما رفتارتان فقط همین را به بار می آورد. نفرت صادقانه ی من به هیچ کارتان نمی آید. ولی دوست داشتن سرشار من شما را به خودتان و خودمان خوش بین می کند.آن وقت نفس راحت بلندی می کشید و به دنبال کارهای مهمی می روید که موعدشان مشخص تر...
-
مردمسالاری دست و پا گیر
یکشنبه 9 مهرماه سال 1385 21:29
تو این مملکت اگه یه نفر یواشکی ؛ یواشکی نه اصلاً دزدکی به باغت وارد بشه و از یکی از اون درختای باغت بالا بره تا میوه یی تناول کنه . حالا از بد شانسیش هم شاخه بشکنه و به زمین بیوفته و تو بدنش خراشی ایجاد بشه ! اگه ازت شکایت کنه کارت زاره و علاوه بر جرایم مدنی باید خسارتشو هم بدی یه مثال دیگه اگه یه آقایی با یه خانم...
-
Kaybolan Cennet
پنجشنبه 6 مهرماه سال 1385 22:51
دنیای ما شبیه پسر بچه یی هست که توی مطب از شدت درد خوابش گرفته ! هیچ فکرشو کردید که ممکنه طوری بخوابه که دیگه بیدار نشه ؟ یا قبل از اینکه بیدار بشه ؛دکترش رفته باشه؟