با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

TanxGiven

آنروز که خدایم مرد، در هوا چنگ انداختم، چونان کودکی که تازه ازمادر می زاید و به دنبال چیزی برای آویزان شدن است

مثل گربه  وحشت زده ای که هیچ هدف نمی گیرد ، تنها به همه سمت چنگ می اندازد ، به این امید که از خویش دفاع کند

آنروز که خدایم مرد دانستم که دیگر هیچوقت نمی توانم بگریم ، با اینکه همیشه چشمم از اشک پر خواهد بود

با اینکه صدایم هماره از بغض شکسته خواهد بود

آنروز که خدایم مرد ، دانستم که زین پس مسافر پریشانیها خواهم بود

آنروز دانستم ...............

 

نظرات 2 + ارسال نظر
خزان نوشت جمعه 3 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:35 ب.ظ http://chayesabz.blogsky.com/

چرا من تازگی ها منظورتو نمی فهمم؟ زبان گفتاری ات شاید کمی سختر شده. ..!!!!

هدیه شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:41 ب.ظ

سلاااام داداشی جووونم
مرسی که همیشه با کامنتات کلی منو شرمنده می کنی میدونم تو خیلی مهربونی و همیشه به وبلاگ من میااای و حسابی شرمنده می کنی .... منم همیشه میااامااا!!! (نزنی) :دی
نه جدی منم میااام ولی چون خودمم درگیر درسامو کارامم و نمی رسم کامنت بزارم پس نمی تونم اعتراضی بکنم ولی هر موقع کامنتاتو دیدم کلی ذوق کردم داش افشین
خلاصه اینکه مرسی که هوای آبجیتو داااری مرسی یه دنیااا...
بازم بیااا پیشم...
سی یوووو.....
بای تا های .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد