با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

با دست های عاشقت، آنجا، مرا مزاری بنا کن

هراس من باری همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد

سربازهای کاغذی

 

 

ما تا اجداد با صفای غارنشینمان که برای بقاع (البته شرافتمندانه) تنازع می کردند بسیار فاصله داریم و پیش رفته ایم، ما دیگر زور نمی گوییم، ما زور را آرام وقتی نگاه ها به صدای بم مبهمی گوش می دهد در گوشه ای خوش خط می نویسیم. ما به همه چیز یکدست رنگ روغن ِ خوب زده ایم . این جا مبارزه ای در کار نیست؛ ملت من صبورند بیشتر از ایوب. فقط بعضی روزها با بی اعتنایی بسیار و بی چمشداشتی برای دلخوشی جماعت بازیگر ِ بی پروایی که هر روز صبح به حکم وظیفه توی صورتشان تف می اندازد، درود مدرنی می فرستند. برسکون همیشگی خود صحه می گذارند. فقط برای این که حس بودن را به کم خونی هم وطنانشان اهدا کنند.

        

 

 

باز می گردم

همیشه باز می گردم

مرا تصدیق کنی یا انکار،

مرا سرآغازی بپنداری یا پایان،

من در پایان پایان ها فرو نمی روم

Iron Curtain

تاریخ:76.5.13

بسمه تعالی

دوست گرامی :آقای افشین

باسلام

 

نامه ات را خواندم. خوشحالم که به سلام بچه ها علاقه پیدا کرده ای. قلمت خوب و روان است. سعی کن بیشتر بخوانی و بیشتر بنویسی و از کلمات قلمبه سلمبه پرهیزکن کلماتی مثل: همانند، باصلابت و ...

در ضمن سعی کنید کلمات را نشکنید و به صورت محاوره ای و کوچه بازاری ننویسید.

با اشتیاق منتظر نامه های بعد تان هستیم .

دوست شما – آسمانه

 

اون موقع ها که از فک و فامیل دوربودیم... یه دختر عمو و پسر عمویی داشتم که همیشه از تبریز برامن و خواهرم نقاشی می کشیدند ومی فرستادند...هر چند که بعد ها فهمیدم که هر دوتا نقاشی رو دخترعموم می کشیده و پسر عموم اسمشو روش می نوشته... ولی همون ایده یی که با کشیدن سربازهای مسلح و کشتی و ... در مورد جنگی که فقط اسمشو شنیده بودم بهم منتقل می شد برای من به اندازه ی یه دنیا ارزش داشت.

   

یادم نیست اولین مجله یا روزنامه یی که خوندم کدومش بود ؛ ولی یادمه که وقتی که تازه خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم ، هفته نامه ی کیهان بچه ها بود که معتادش شده بودم ... مخصوصاً دو سه صفحه ای که مطالب ورزشی داشت و قسمت جدولش... مجله رو که امروز می گرفتم تا فرداش تموماً خونده بودم و تا هفته بعد بی صبرانه منتظر می نشستم... بعد ها  پسر خالم یه جایی پیدا کرده بود، که شماره های خیلی قدیمشو می فروختند.

 

ولی اولین کتاب داستانی رو که خوندم خوب یادمه؛ کتاب آلیس در سرزمین عجایب بود...داستان این جوری شروع می شد که  آلیس از خواب بیدار شده و میوفته دنبال یه خرگوش و ...

درسته که من کتاب رو تا آخرش نخوندم، ولی با هر صفحه یی که می خوندم می رفتم به رویا ! آخرش هم نمی فهمیدم آلیس چند بار از خواب بیدار می شه.

 

اولین نامه ام رو هم به مجله ی سلام بچه ها فرستادم ، که در جوابش متن بالایی رو برام فرستاده بودند و بالاخره شش ماه بعد هم اولین مطلبم تو همون مجله چاپ شد... وچاپ مطلبم برای من شروعی نو بود.

 

این وبلاگ محلی بود برای تخلیه من..تخلیه احساسات من، احساساتی که تو این چند سال هیچ دوست صمیمی و قابل اعتمادی به اندازه این وبلاگم پیدا نکردم تا حرفامو بهش بگم ..اما الان احساس می کنم که اون هم داره از من دور میشه.که دیگه نمی تونم مثل قبل باشم..که دیگه هفته هاست که موقع تایپ کردن برا صداقت خودم خندم نگرفته..که دیگه اینجا هم خودم نیستم...یه جور حس خود سانسوری بهم دست داده...دوستش دارم..اما احساس میکنم که دارم ازش دور میشم..که اگه ادامه بدمش به خودش ضرر می زنم..دلم می خواد که بنویسم اما اون هم دیگه دردی رو دوا نمی کنه...نوشتن یه دریچه بود..وبلاگ یه دریچه...میدونم که دارم اشتباه میکنم...و مطمئنم که بر می گردم...( اگه هیچ وقت از خودم مطمئن نباشم و کارهام؛  اما این یکی رو مطمئنم. ).
دوست داشتم از شیطونی های توی کلاس درس بنویسم..از تمام شدن تحریم ها..از رفتن..اما الان نمی خوام چیزی بگم..شاید یک وقت دیگه..شاید وقتی که خوب شدم...شاید وقتی که تونستم .
میآم..دوباره می آ م....مثل قبل می شم....می نویسم...تند تند تایپ می کنم...آرزوهای خوب خوب می کنم.....شاد می شم...می خندم...

شاید همین فردا...

TanxGiven

آنروز که خدایم مرد، در هوا چنگ انداختم، چونان کودکی که تازه ازمادر می زاید و به دنبال چیزی برای آویزان شدن است

مثل گربه  وحشت زده ای که هیچ هدف نمی گیرد ، تنها به همه سمت چنگ می اندازد ، به این امید که از خویش دفاع کند

آنروز که خدایم مرد دانستم که دیگر هیچوقت نمی توانم بگریم ، با اینکه همیشه چشمم از اشک پر خواهد بود

با اینکه صدایم هماره از بغض شکسته خواهد بود

آنروز که خدایم مرد ، دانستم که زین پس مسافر پریشانیها خواهم بود

آنروز دانستم ...............

 

هر بار که سعید رو می بینم یاد روزهای اول دانشگاه میوفتم. یاد اون روز که با هم رفتیم نمایشگاه کتاب دانشکده پزشکی ... یاد جلسه یی که با خانم نشاطی برگزار کردیم ... !

هر چند که به اعتراف دوستان ، سعید از سال دوم کاملاً عوض شد و وارد کارایی شد که باید نمی شد.ولی هیچ وقت اون حسی که نسبت بهش داشتم تغییر نکرده و هنوزم برای من سعید همون سعید سال اوله.

 حتی موقعی که جلوی بچه ها اون ضایع بازی پیش اومد، من برخلاف اون یکی ها از کار سعید ناراحت نشدم ، بالاخره حق داشت ... کار ما اشتباه بود ! ولی از دست اونایی که هنوز هیچ چی نشده زود چفیه شونو انداختند رو دوششون هنوز هم نمی دونم چی کار کنم؛ هر چی باشه با هم همکلاسی بودیم و رعایت حرمت همکلاسی واجب ...! بگذریم

تو اون شب مهتاب کنار ساحل وقتی سعید می گفت که می خواد از ریاست بسیج دانشکده مون استعفا بده! تعجب نکردم ، فکرمی کردم که این حرفا رو به خاطر اینکه تحت تاثیر قرار گرفته می زنه و وقتی برگشتیم تبریز، آش همان آش است و کاسه همان کاسه .

تا که چند روز پیش که شنیدم استعفاشو نوشته و تحویل داده ؛ از اینکه تعجب نکرده بودم ؛ از اون فکرایی که کرده بودم ازخودم بدم اومد .

سعید موقعی از ریاست بسیج خداحافظی می کنه که بهترین روزای بسیجه وبسیج روز به روز داره قدرت می گیره و یواش یواش به همه کاره دانشگاه تبدیل می شه واین فرصت هم هیچ وقت برا سعید پیش نخواهد اومد و این فرصت ،بهترین فرصته ...!

اینکه با سعید چقدر صمیمی هستیم یا چقدر با هم میوفتیم، کاری ندارم ولی اگه واقعاً از اون منصبش خداحافظی کنه،به خاطر همین ارادش  دومین نفری از همکلاسی ها خواهد بود که از من نمره ی قبولیشو گرفته و حتی بعد فارغ التحصیلی هم اگه یه موقع کمکی احتیاج داشته باشه ، من همیشه پشت سرشم...!